من و باباجانم

روزگار خوش من و باباجانم

روزگار خوش من و باباجانم

باباجان حدود چهار پنج روزه که درد شقاق داره. از اون روزی که پای مادر تو کنتور افتاده بود، من به فاطمه گفتم برامون لوبیا پلو خوشمزه درست کنه بیاره، تا آورد ساعت یک بود و وقت ناهار باباجان، منم بلافاصله بهش دادم زیاد هم دادم. گرسنش بود.. لوبیاها هضم نشد و بابا دچار دل درد و بالا آوردن شد. منم که حالم بدتر از او... سریع فرنی درست کردم و دو تا قرص لوپرامید  و متوکلوپرامید بهش دادم + زیره سیاه و نبات تو قاشق فرنیش ریختم خورد و کم کم خوب شد.. یه مدت بعدش چای نبات بهش دادم. الحمدلله بهتر شد.

ولی چون گرمی خورده بود، تو مدفوعش خون دیدم که علامت سرباز کردن شقاق بود. یه مدت خوب شده بود و خون نداشت.. باز ..

دیگه درد کشیدن بابای عزیزم شروع شد تا امروز که صبح حسین دیر اومد گذاشتش رو صندلی و چون موقع دستشویی دردش میاد، می ترسه که سرپا بلند بشه و خعلی اصرار کرد که بیاد پایین و با ناراحتی پایینش کردم.  هی می رفتم تو کوچه کسی بیارم و برمی گشتم. نشسته بودم تو کوچه و به پرچم سیاه بالا سردر حیاط امیر نگاه می کردم که از محرم نصبش کرده بودن و رنگ و روش رفته بود. قبلا تصور می کردم یا حسین روش نوشته دقت نمی کردم، ولی حالا دیدم یا فاطمة الزهراء نوشته شده. شروع کردم به گفتن ذکر یا فاطمة الزهراء کسی بیاد باباجان رو بلند کنه بزارش رو صندلی... کمی گذشت گفتم ببینم حالش چطوره، چون موبایل پیشش گذاشته بودم گوش میداد و صدا نمیزد.

تا رفتم دیدم دستشوییش اومده خوشحال شدم و تمیزش کردم خیلی خوب همکاری کرد.. بعد خوابید و بلند که شد درد شروع شد. تا غروب درد شدید ادامه داشت. نزدیک ظهر فاطمه اومد و من ویتامین ای دو سه تا خالی کردم تو فشاری مخصوص و با کمک فاطمه تو مقعدش وارد کردم. تأثیر کمی داشت. ساعت 4 بعدظهر خوابید و 4 نیم بلند شد. هرکار کردیم که بشینه رو صندلی نرفت. فاطمه رفت و من کم کم باهاش صحبت کردم از همسایه ها یحیی و امیر و اسدالله که با هم کارخانه می رفتن الان همه بازنشسته شدن و با پاداش بازنشستگی شون خونه خریدن و رفتن.. ساعت 6 نیم رفتم فرنی نشاسته براش درست کردم چون هردو مون گلومون چرک داره و بابا بیشتر تر. بسیار خوشمزه بود ولی کاش شکر کمتری می زدم. صحبت ها رو ادامه دادم تا اینکه حسابی خوابش گرفت و افتاد.

خیلی دلم به رحم اومد بابای جان من مثل جوجه شه از بس درد کشیده چشمای مهربون و مظلومش گود افتاده.. الهی بمیرم.. خدا کنه زودتر به وضعیت قبل برگردی و شقاق درمان بشه.. هرچند آقای ترکی قبول نداره شقاقه!!!!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۳
عاشق بابا

السلام علیک یا علی بن موسی الرّضا

آخرین سفر مشهد باباجانم حدوداً سال 91 بود. یکی دو سال بود که بابا سوزش ادرار داشت. وقتی پیش دکتر رفته بودن، دکتر گفته بود بابا پروستات داره، یعنی پروستاتش داره بزرگ میشه. پروستات، غده هایی هست که اطراف مثانه قرار داره و وقتی بزرگ بشه، باعث میشه ادرار به سختی جاری بشه و سوزش ادرار و حبس ادرار و خیلی مشکلات دیگه..

بیشتر مردهای مسن دچار این عارضه میشن.. باباجان من هم اون روزا خیلی اذیت شد و رنج کشید. شب ها و روزهای سختی  رو گذراندیم. شنیدیم که دکتر یارمحمدی متخصص مجاری ادرار که اصالتاً شاهرودی هست، مشهده و خیلی از همشهریامون از رفیقای باباجانم پیش او رفتن و پروستات شون عمل کرده بودن.. ما هم تصمیم گرفتیم بار سفر ببندیم و بریم مشهد. اکبر و حسین داداشام و مادرجان و به اتفاق من همراه بابا مشهد اومدیم. دکتر یارمحمدی وقتی بابا رو دیده بود، گفته بود عمل نمیشه، چون سن بالاست، ممکنه به هوش نیاد و سوند ادراری براش گذاشت و ما برگشتیم شاهرود.

از 91 تا الان هشت ساله که بابا سوند داره و دو هفته یکبار سوندش رو تعویض می کنیم. به غیر از وقتهایی که سوندش گیر می کنه، مشکلی نیست.

چند سال هست که من سالی یک روز به مشهد میرم. شب پنجشنبه سوار قطار میشم. روز جمعه زیارت می کنم و نماز جمعه در حرم هستم و بعد ظهرش برمی گردم. ولی امسال من نمیرم. بخاطر شیوع این مریضی و همچنین بخاطر نیاز بیشتر بابا به حضور من در کنارش چون بابا الان مراقبتش سخت تر شده هم آلزایمرش شدیدتر شده و هم بخاطر دستشویی اش بیشتر اذیت می کنه..

ان شاء الله خواهم رفت زیارت آقا. سلامی از دور هم بدیم، قبول میشه ان شاء الله

چند سال پیش که می خواستم برم، خیلی خیلی به آقا مرتضی دامادمون اصرار کردم که بیا با ماشین شما بریم بابا رو هم ببریم، بابا می تونه یکی دو روزه تحمل کنه و اگه الان مشهدش نبریم، دیگه هیچ وقت نمیتونه بیاد. حالش از اینی که هست، بدتر میشه. سرمو شیره مالید گفت چهار ماه دیگه میریم بهار که بیاد.. ولی هنوز اون بهار نیومده..

بزک نمیر، بهار میاد..        هندونه با خیار میاد devil

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۹ ، ۱۷:۰۲
عاشق بابا

متأسفانه دیشب پای مادر افتاد تو کنتور آب تو حیاط.، ضرب دیده شده. ولی خیلی درد داره کبود شده و ورم کرده. بازم خیلی خدا بهش رحم کرده وگرنه می تونست خیلی بدتر از این بشه. دو بار کمرش شکسته سال 74 و 94 و اگه باز هم این اتفاق می افتاد، که دیگه خیلی ناجور میشد... مادرجان پوکی استخوان داره و همیشه پادرد داره و با پارچه می بنده بند پاشو.


بی احتیاطی کرده. پاشو گذاشته رو در کنتور ببینه محکمه یا نه، فرو رفته...


کاش دستش رو به جایی میداد نمی افتاد.

heartخوب میشی مادرجان heart

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۹ ، ۰۹:۳۹
عاشق بابا

من برای بابا جان امروز یک داستان صوتی از موبایلم گذاشتم که سه نفر بودند یکی شان سرشب شراب خورده بود و دومی تریاک کشیده بود و سومی حشیش کشیده بود،  سحرگاهان پشت دروازه شهری رسیدند. دروازه بسته بود. این سه نفر هرکدام برای ورود به شهر پیشنهادهای غیرواقعی می دادند!

اولی که شراب خورده بود گفت: باید با شمشیر دروازه را پاره پاره کنیم و وارد شهر بشیم.

دومی که تریاک کشیده بود، گفت: باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه و نگهبانان دروازه  را باز کنند و ما وارد شهر بشیم.

سومی که حشیش کشیده بود و غرق در توهم بود، گفت: پیشنهادهای شما درست نیست! ما نمی تونیم در را شمشیر بزنیم نمی شکنه، تا صبح هم نمی تونیم صبر کنیم تا نگهبانان بازش کنند، پس ما باید خودمون رو آنقدر کوچیک کنیم تا از سوراخ کلید دروازه جا بشیم و اون طرف در بریم و وارد شهر بشیم... laugh

 

بابا خیلی خندید، بخصوص که من موقع تعریف کردن ادای حرف  زدن تریاکی ها رو در می آوردم. اونقدر که شونه هاش تکون می خورد عزیزم heartsmiley

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۵۶
عاشق بابا

آلزایمر بیماری زوال عقل است. احساسات یک بیمار آلزایمر، سر جاش می ماند و بخاطر بیماری هرقدر هم که پیشرفت کند، کاهش نمی یابد و از بین نمی رود. 

بنابراین، یک پرستار آلزایمر باید در تمام موقعیت ها با شناخت کامل از بیماری بیمارش، با او رفتار و گفتگو کند.

باید با درخواست های او همراهی کنیم و اصلاً نباید درخواست های او را انکار یا تکذیب یا تحمیق کنیم. بلکه باید همیشه او را تأیید و تشویق کنیم . همیشه باید با جنبه مثبت با او رفتار و گفتگو کنیم تا بیمار به آرامش برسد وگرنه اگر با انکار با او برخورد کنیم، نه تنها اعصاب خود را خرد و خسته کرده ایم، موجب شدیم که بی قراری و سر و صدای بیمار هم بیشتر شود.

در همین مورد خواب شبانه بابا اگر من به انکار درخواست بابا ادامه می دادم، وضع بشدّت وخیم می شد. امّا من با تأیید و همراهی با خواسته پدر در عرض کمتر از نیم ساعت او را به آرامش و خواب رساندم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۵۰
عاشق بابا

از سخت ترین کارهای یک پرستار بیمار آلزایمر، حمام کردن او هست.

دیروز به فاطمه پیام دادم که فردا بیا تا قبل ظهر با هم باباجان رو حمام ببریم.

مرتضی دامادمون هم به اکبر زنگ زده بود که بعدظهری باهم بیان بابا رو حموم ببرن.

امروز صبح اکبر پیام داد که ساعت 10 باغ آب دارم، مادر بیشتر ناهار درست کنه با زهرا میایم اونجا. نزدیک ظهر اومدن. من و بابا هم ناهارمون رو خوردیم بابا سوپ خوشمزه و من قیمه خوشمزه مادر نوش جون کردیم پر از گوشت.. برنجش هم خیلی عالی پخته بود.

بعد اکبر خیلی مصمّم اومد که بابا رو خودش تنهایی به حموم ببره بابا دراز کشیده بود و نمی خواست بلند شه. من به اکبر گفتم باید با صبوری و آرامش ببریمش وگرنه اجباری نمیشه. کم کم بلند شد نشست و بلافاصله اکبر گذاشتش روی ویلچر و رفتیم اتاق پایین.اکبر همون داخل اتاق لباسای بابا رو در آورد. من صندلی سوراخ دار قهوه ای رو پارچه بستم تا بابا تو حموم بتونه راحت جابجا بشه، چون باسنش کوچولو زخم داره، روی صندلی پلاستیکی پوست باسنش آسیب می بینه، رفتم داخل حموم صندلی رو از پشت سر نگه داشتم و اکبر زیر بغل بابا رو گرفت بلندش کرد و گذاشتش روی صندلی حموم. اکبر نمی خواست که من هم باشم، ولی بهش گفتم تو نمی تونی تنهایی. دستش رو حرکت میده، نمیزاره. نمیشه که یه آبی به تنش بزنی و درش بیاری که. باید خوب درست درمون شستشو بدیم و کیسه اش کنیم. قبول کرد. یعنی من خودم رو قبولاندم.

سرش رو صابون زدم و با تاس آب ریختم و اکبر دستش رو نگه داشت بعد گفت تو آرام آرام می شوری، خوب نیست خودش چند بار سرش رو صابون زد و مالید و من با طشت روی سرش آب گرم ریختم.

بعد کیسه کشیدم به دستاش شکمش پشتش پاهاش. اکبر لیفش رو کرد دیگه گفتم آبکشی کنیم و ببریمش بیرون. انقدر بابا سر و صدا کرد و تکاپو کرد روی دست راستش قرمز شده بود بس که فشار دیده بود. چند بار سرش رو به دیوار زد و خیلی اذیت کرد.

حوله صورتی آودم و سر و تنش رو خشک کردم. زیرپوشی که آورده بودم، تنگ بود، نخواستم موقع پوشیدنش اذیت بشه، سریع رفتم بدو بدو از اتاق بالا دوباره زیرپوش مشکیه رو آوردم که بازتر و راحت تره اونو تنش کردیم بعد پیراهن سفید. اکبر گذاشتش روی ویلچر و بردیمش تو هال. چایی براش آوردم نبات هم توش ریختم و با هم خوردیم.. بهش گفتم: باباجان عافیت باشه، ساعت آب گرم!

زیاد رو به  راه نبود و بسیار بی قرار. یادم اومد از موبایل صحبت های ضبط شده عمواکبر رو گذاشتم و گوش میداد آروم شد عزیزم.

اکبر دستت درد نکنه اومدی باباجانمو حموم کردیم.

بابا جان تر و تمیز شده مثل بلووووور. دسته گل

  

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۲۶
عاشق بابا

باباجان ساعت 4 صبح بیدار شده با صدای بلند و خیلی جدی می گفت: پول بده میخام برم سربازی!

چشمام باز کردم گفتم: باباجان بخواب خواب دیدی الان شبه هنوز زوده.

گفت: نه چی زوده! بلند شو پول بده میخام برم دیر شده.

فهمیدم که موضوع جدیه. بلند شدم رفتم تو آشپزخونه دست و صورتم رو شستم تا بیدار بشم. نشستم پیشش گفتم بابا جان، الان که شبه باید صبح روشن بشه بعد بری. الان تو جاده ماشین که نیست. همه خوابن تو با چی میخای بری؟ پیاده که نمی تونی.

گفت: با هرچی باشه میرم. برو پول بیار.

رفتم تو اتاق. مونده بودم چی بیارم بدم دستش. پول ممکنه تو دهنش کنه. نمیشد. تو کشو نایلون ماسک رو دیدم. برداشتم و بردم گذاشتم تو جیبش گفتم بیا اینم کیف پولت!

گفت: چقدر پول داره؟ گفتم: ده بیست هزار تومن گذاشتم.

 

گفت: بسه؟

گفتم: آره کرایه هزار تومن که بیشتر نیست. مواظب جیبت باش گم نکنی کیف پولتو.

پرسیدم: کجا میخای بری؟ پادگانتون کجاست؟ گفت: خیلی دوره. اون طرف خیرآباد. دیر شده باید برم. شلاق میزنن.

گفتم: نه خطایی نکردی که بزنن. تا ساعت 12 وقت داری بری.

بهم نگاه کرد و گفت باید از بابا و مادر هم خداحافظی کنم. مادر کجاست؟ گفتم: مادر خوابه. حسن اکبر حسین همه خوابیدن. صبح بشه بیدار بشن از همه شون خداحافظی کن بعداً برو. 

بعد باهاش روبوسی کرم تا آروم بشه.

گفت: خوبی بدی دیدین، ببخشین. گفتم: نه بابا تو خوبی. ما بدی کردیم ببخش.

گفت: الان تاریکه کجا برم؟ شبه دیگه راهو پیدا نمی کنم. گفتم: آره وقتی ماشینا در رفتن اونوقت برو.

گفت: اگه ندیدمت منو ببخش. گفتم: نه باباجان، تو ما رو ببخش. صبح بشه من خودم همراهت میام بعد برمی گردم.

گفت: نه باباجون، خیلی راه دوره. تو نمیخام بیای.

گفتم: باباجان اونجا سربازی می تونی با تفنگ تیر شلیک کنی؟ دشمنا رو بکشی؟ گفت آره یادمون میدن.

یادش انداختم که سربازی گرگان بوده زمان رضا خان خونه عمه بی بی جان می رفته. عمه کوکب اومده بوده ملاقاتیش و ...

کمی دیگه براش صحبت کردم و داستان قدیم سربازیشو گفتم. کم کم خوابش برد عزیزم.

 

 

 

                                  heartبخواب ای کودک نازم    نبینم داغ فرزندم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۰۷
عاشق بابا

چند ماهه که بخاطر درد شقاقش از بیرون آوردن بابا تو حیاط صرفنظر کرده بودم و ترجیح می دادم تو خونه باشه. ولی حالا این درد کمتر شده الحمدلله. به همین خاطر عقیده کردم نزدیک ظهر که هوا آفتابیه بابا رو ببرم تو حیاط هواخوری و آفتاب خوری. منتها چون بعد از صبحانه می خوابه، موقعیت مناسب پیش نمی اومد. تا امروز بعد از صرف چایی آقا اسدالله همسایه مون اومد گذاشتش روی ویلچر و بردیمش تو حیاط. الحمدلله ربّ العالمین آروم بود و بی قراری و سر و صدا نکرد. چون از قبل یک بشقاب انگور سیاه و عسکری دونه کرده بودم آماده تا رسید تو حیاط گذاشتم جلوش و مشت زد. smiley 

      

سرگرم بود و همش تو صندلی جابجا میشد می خواست بلند بشه سرپا بایسته ولی نتونست. داستان ضامن آهو امام رضا رو براش گذاشته بودم گوش میداد. بعد یک گلابی رو باهم دوتایی نوش جان کردیم..

بعد هم خسته جان شده بود. ویلچر رو رساندم دم ایوان. چهار زانو زد و می خواست بشینه رو موکت که مثل گوجه پخش شد. گذاشتم یکم دراز بکشه استراحت کنه. مادر رفت تو هال سفره پهن کرد تا تشویق بشه بیاد تو خونه.. صبورانه آوردمش و تافتون خوشمزه بهش دادم خورد. چون خیلی دوست داره. سوپ ناهارش هم آماده شده بود، ولی نمیشه بلافاصله بعد تافتون، سوپ.. تا ساعت 2 نیم صبر کردم و بعد سوپش رو دادم.

اینم از هواخوری آفتابی امروز باباجانم. کیف کرد. 🌻🌝☀️

الان هم داره حج خانه خدا می شنوه، میگه عمو محمدعلی دستی زد رفت مکه، کاشکا منم حج می رفتم! 🕋

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۲۷
عاشق بابا

  این عکس برای سال 74 هست، بابا و مادر به اتفاق زهرا اینا مشهد رفته بودن و اونجا تو کوچه پس کوچه های باریک اطراف حرم، بابا و مادر داشتن می رفتن سمت حرم که یهو یک گاری که دیگ بزرگ باقلا توش بوده، یهو از دست پسرنوجوان در میره و با کمر مادر برخورد می کنه و مادر می افته زمین و کمرش می شکنه.

بو بیمارستان مهر مشهد یه پروفسوری عملش می کنه و مادرجان با کمر گچ گرفته و خیلی رنجور بعد دو هفته اومد خونه.

چقدر گریه ناک بود وقتی من در رو باز کردم و چشمم به مادر افتاد.

 

مادر و پدر دو گوهر نایاب هستن. قدرشون رو بدونیم

 

 

 

 

 

 

بابا جان فقط می تونه دسته ویلچر جلوش رو بگیره و بایسته.. این روزها ایستادنش هم خیلی سخت شده تا آینده چه شود ..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بابا در حال وضو گرفتن برای قد قامت نماز

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یکی از آخرین بارهایی که باباجان عزیزم خودش با کمک واکر ایستاده بود و داشت راه می رفت.

فکر کنم سال 94 هست غروب من از پایگاه اومدم خونه، از دم در که وارد شدم، دیدم باباجان ایستاده داره خودش راه میره، انقدر ذوق زده شدم خوشحال شدم که داشتم پر در می آوردم. جیغ و تشویق.. زهرا اینا هم بودن و شاهد ماجرا.. زهرا همش می گفت بزار خودش بره، کمکش نکن. 

بابا جلو ایوان می نشست و دسته واکر می گرفت و همت می کرد، عقیده می کرد که بلند شه..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۵۴
عاشق بابا

شبهای تابستون 95 که اوایل سکته بابا بود، نمی تونست راحت بخوابه مدام ناله می کرد. من داستان های کربلا رو براش می گفتم که بابا خوب با اونا ارتباط برقرار می کرد و گوش میداد. داستان حضرت عباس و آب و علقمه حتی گریه می کردد عزیزم.

از حاج آقا فلاح کمک می گرفتم و ایشون توصیه می کردند به خوندن آیة الکرسی و دعای 14 و 15 صحیفه سجادیه درباره پدر و مادر و صبر بر مشکلات. بالای سر بابا دعا و قرآن می خوندم و از امامان کمک می خواستم بابا حالش خوب بشه.

از آقای دکتر میرچراغی هم کمک و راهنمایی زیاد گرفتم. خدا حفظشون کنه از همه این پزشکان مهربان و لسوز خیلی ممنونم.

همچنین آقای عظیما، دکتر کرد افشار متخصص طب سنتی رو معرفی کردن که یک راهنمایی کامل در رابطه با مراقبت از بیمار سکته تدابیر cva رو از سایتشون گرفتم که خیلی کمکم کرد. این نکته اش خیلی مهم بود و جلب توجهم کرد که گفته بود اوایل کسی که سکته کرده آب گوشت و غذاهای خیلی مقوی بهش ندید، بلکه فرنی و غذاهای شل و زود هضم. غذاهای جامد نخوره و .. من یادم اومد که شبی که سکته دوم بابا که ده روز بعد سکته اول رخ داد، اون روز مادر آب گوشت بهش داد. کسی که تازه دچار سکته شده فشارش رو می بره بالا و منجر به بروز مجدد سکته میشه..

حالا که بابا حالش خوبه، من آب گوشت و خیلی غذاهای دیگه رو بازم با کمی احتیاط  بهش میدم.

دور و بر ما چند تا از همسایه های مسن متأسفانه فوت شدن، روزی که فوت شدن، برای عرض تسلیت خونشون رفتیم، ازشون پرسیدم غذا چی بهشون دادین؟ گفتن آب گوشت یا سوپ گوشت... من حدس زدم که ممکنه به خاطر همین آب گوشت فشارشون بالا رفته و دچار سکته شدن. حالا به هر دلیل که بوده خداوند رحمت شون کنه. مرحوم حسین طاهری، مرحوم میرزا همسایه.. چقدر آدمای خوبی بودن خدا رحمتشون کنه. خیلی حیف شدن.

 

بابا و میرزا سال 96

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۰۰
عاشق بابا