من و باباجانم

روزگار خوش من و باباجانم

روزگار خوش من و باباجانم

داستان سه کلّه پوک

شنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۹، ۰۹:۵۶ ب.ظ

من برای بابا جان امروز یک داستان صوتی از موبایلم گذاشتم که سه نفر بودند یکی شان سرشب شراب خورده بود و دومی تریاک کشیده بود و سومی حشیش کشیده بود،  سحرگاهان پشت دروازه شهری رسیدند. دروازه بسته بود. این سه نفر هرکدام برای ورود به شهر پیشنهادهای غیرواقعی می دادند!

اولی که شراب خورده بود گفت: باید با شمشیر دروازه را پاره پاره کنیم و وارد شهر بشیم.

دومی که تریاک کشیده بود، گفت: باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه و نگهبانان دروازه  را باز کنند و ما وارد شهر بشیم.

سومی که حشیش کشیده بود و غرق در توهم بود، گفت: پیشنهادهای شما درست نیست! ما نمی تونیم در را شمشیر بزنیم نمی شکنه، تا صبح هم نمی تونیم صبر کنیم تا نگهبانان بازش کنند، پس ما باید خودمون رو آنقدر کوچیک کنیم تا از سوراخ کلید دروازه جا بشیم و اون طرف در بریم و وارد شهر بشیم... laugh

 

بابا خیلی خندید، بخصوص که من موقع تعریف کردن ادای حرف  زدن تریاکی ها رو در می آوردم. اونقدر که شونه هاش تکون می خورد عزیزم heartsmiley

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۶/۲۹
عاشق بابا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی