من و باباجانم

روزگار خوش من و باباجانم

روزگار خوش من و باباجانم

هواخوری آفتابی امروز بابا جان

سه شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۲۷ ب.ظ

چند ماهه که بخاطر درد شقاقش از بیرون آوردن بابا تو حیاط صرفنظر کرده بودم و ترجیح می دادم تو خونه باشه. ولی حالا این درد کمتر شده الحمدلله. به همین خاطر عقیده کردم نزدیک ظهر که هوا آفتابیه بابا رو ببرم تو حیاط هواخوری و آفتاب خوری. منتها چون بعد از صبحانه می خوابه، موقعیت مناسب پیش نمی اومد. تا امروز بعد از صرف چایی آقا اسدالله همسایه مون اومد گذاشتش روی ویلچر و بردیمش تو حیاط. الحمدلله ربّ العالمین آروم بود و بی قراری و سر و صدا نکرد. چون از قبل یک بشقاب انگور سیاه و عسکری دونه کرده بودم آماده تا رسید تو حیاط گذاشتم جلوش و مشت زد. smiley 

      

سرگرم بود و همش تو صندلی جابجا میشد می خواست بلند بشه سرپا بایسته ولی نتونست. داستان ضامن آهو امام رضا رو براش گذاشته بودم گوش میداد. بعد یک گلابی رو باهم دوتایی نوش جان کردیم..

بعد هم خسته جان شده بود. ویلچر رو رساندم دم ایوان. چهار زانو زد و می خواست بشینه رو موکت که مثل گوجه پخش شد. گذاشتم یکم دراز بکشه استراحت کنه. مادر رفت تو هال سفره پهن کرد تا تشویق بشه بیاد تو خونه.. صبورانه آوردمش و تافتون خوشمزه بهش دادم خورد. چون خیلی دوست داره. سوپ ناهارش هم آماده شده بود، ولی نمیشه بلافاصله بعد تافتون، سوپ.. تا ساعت 2 نیم صبر کردم و بعد سوپش رو دادم.

اینم از هواخوری آفتابی امروز باباجانم. کیف کرد. 🌻🌝☀️

الان هم داره حج خانه خدا می شنوه، میگه عمو محمدعلی دستی زد رفت مکه، کاشکا منم حج می رفتم! 🕋

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۶/۲۵
عاشق بابا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی