من و باباجانم

روزگار خوش من و باباجانم

روزگار خوش من و باباجانم

۱ مطلب با موضوع «بیماری» ثبت شده است

باباجان سه بار سکته کرده. بار اول تا جایی که یادم میاد، شاید حدود 89-90 بود.. قبل اون مدتی فشار خونش بالا بود و چند روزی بیمارستان بستری بودن بعد که برگشتن خونه تا شب همینطور فشارش بالا بود و سردرد داشت، ما اون روزا دستگاه فشار خون نداشتیم و فقط مادر بهش آبغوره میداد .. هیچ اطلاعاتی راجع به این بیماری نداشتیم که چی فشار خون رو بدتر می کنه.. دکترها هم که موقع مرخصیش هیچ راهنمایی نکردن... 

یادمه سرشبی بود بابا تو اتاق من دراز کشیده بود و من رفته بودم تو آشپزخونه کاری داشتم یهو صدای وحشتناکی شنیدم سریع اومدم تو اتاق دیدم بابا حالش خرابه، ما اون روزا نشانه های سکته رو نمی شناخیتم. بدو رفتم تو کوچه اعظم زن قربون عمو محمد علی که همسایه مون بود رو خبر کردم اومد، باباجان دایی مادر اعظم خانم هست. اومد جلوش می خواست آرومش کنه هی صداش میزد دایی جون چی شده؟ بابا یقه اعظم خانم رو کشید و پاره کرد.. کف از دهنش بیرون اومد و صداهای نامفهوم می گفت... همه اینا جلو چشم من بی تجربه و مضطرب رقم خورد. اعظم سریع قربون رو که می خواست از سرکوچه با تاکسیش بره، رو صداش زد شانس آوردیم که هنوز نرفته بود. قربون بابا رو برد بیمارستان و چند روز بعد آوردنش.. بیمارستان فاطمیه بود کنار تختیش بابای آقای بیاری برنج فروش بود که ما از اونجا با آقای بیاری اینا که خیلی با معرفت هستن، آشنا شدیم.

هی چی، قرص هایی که می خورد بدخوابش کرده بود آرامش و قرار نداشت. شایدم سر درد داشت. در حال نشسته سرش رو بالش میزاشت و مرتب به سمت چپ و راست حرکت میداد.. خیلی رنجور و بی قرار بود. شب های پر رنجی گذشت. قرص ریسپریدون و کاپتوپریل می خورد.. اصلا راحتی و آرامش نداشت.. این حالات هم به مرور بهتر شد الحمدلله.. ولی بخاطر همین فشار خون بالا و سکته بابا مبتلا به آلزایمر هم شد.

یادم یه شب من تو مبل دراز کشیده بودم و بابا سرش رو بالش پایین مبل بود، دستش رو گرفتم و تا چند ساعت همینطور نگه داشتم و اون خوابید. یه خواب راحتی کرد.

اون وقتا من سرم تو کارهای خودم بیشتر بود و توجهی که الان به بابا دارم، رو اون وقتها نداشتم چون مادر و خواهرام و داداشام بزرگترن و من طبیعتاً اونها رو مسؤول تر می دونستم و بهشون اعتماد و تکیه داشتم. بعدش بابا مشکل پروستات هم پیدا کرد. شبهایی بود که به علت سوزش ادرار خیلی به بابا و همه خانواده سخت گذشت. سال 91 فکر کنم بود که مادر و اکبر و حسین و من، بابا جان رو مشهد بردیم پیش دکتر یارمحمدی متخصص مجاری ادراری که اصالتاً اهل شاهرود هستن و بسیار حاذق، دکتر بعلت سن بالا پروستات بابا رو عمل نکرد و سوند گذاشت و دیگه راحت شد. از 91 تا الان هشت ساله که بابا سوند داره و دو هفته یکبار سوندش رو تعویض می کنیم. به غیر از وقتهایی که سوندش گیر می کنه، مشکلی نیست.

 

سکته دوم و سوم تیرماه سال 95 شب دهم و 23 ماه رمضون رخ داد و به فاصله ده دوازده روز تکرار شد.

شب دهم ماه رمضون 95 شام فکر میکنم آبگوشت بود چی بود دقیقا یادم نیست.. -حتماً آبگوشت بود- تو اتاق پایین خونه خوردیم و بابا رفت سرجاش گرفت خوابید من بعد شام اومدم بالا تو اتاق خودم پشت کامپیوتر مشغول بودم کمی بعد، سرو صداهای بلند داداشم حسین رو شنیدم انقدر بلند که احساس می کردم همین جا جلو در اتاقمه. رفتم پایین دیدم بابا هم که خواب بوده با هیجان و هراس خودش رو آورده تا جلوی در اتاق داره به حسین نگاه می کنه ببینه چه میگه... (حسین با زنش اختلاف داره) .. بعد که او رفت، خوابیدیم و صبح شد سر صبحانه من متوجه شدم دست راست بابا شل میزنه، به مادر گفتم. مادر  گفت نه اینطور به نظرت میاد... بابا وسط صبحانه خواست بره دستشویی.. دستشویی فرنگی داشتیم برای سوار شدن روش خیلی به سختی من و مادر نشاندیمش.. سابقه نداشت نتونه خودش بشینه، انگار دست و پاهاش قفل بود و خیلی داد می کشید.

دو سه روزی که گذشت کم کم و کم کم شلی دست بابا بیشتر خودش رو نمایان کرد بالاخره مادر زنگ زد به اکبر و غرغرش کرد که چرا شما خبر مارو نمی گیرین و بابا دستش اینطور شده.. اومدن بیمارستان امام حسین بردنش شب مرخصش کردن و اومدن خونه. معلوم شد که بابا سکته مغزی کرده! بچه ها زهرا اینا آقا مرتضی دامادمون حسین اکبر و فاطمه و بچه هاشون همه بون و خونه شلوغ. مردها رفتن پیش بابا و خانمها تو اتاق کناری.. آقا مرتضی اینا دور بابا رو گرفته بودن و برای سرگرمیش باهاش شوخی و صحبت می کردن، وقتی آقا مرتضی اومد گفت بابا میگه چه زحمتها کشیدم تو کارخونه قند سی سال کار کردم. و بهش گفتم دستت را بیار بالا، دیده دستش بالا نمیاد، گفته: این دست نامرد شده!

بابا حالش تغییر کرده بود... ده جلسه فیزیوتراپی داشت که اکبر از چند روز بعد از بیمارستان بعدظهرها می بردش برای فیزیوتراپی، یه روز مادر از صبح در رو به روی بابا بسته بود و می گفت کسی تو نره، بابا تو حال خودش باشه، بابا خیلی ضعیف صدا میزد ظهر مادر ظرف غذاش رو برد جلوش گذاشت چند دقیقه بعد من به حرف مادر گوش ندادم و رفتم تو اتاقش دیدم گوشه اتاق افتاده و بالا آورده.. آه بابا چی به تو گذشت.. حالش که بهتر شد از بس بی قراری می کرد گذاشتمش تو ویلچر و رفتیم تو کوچه دورش بدم. مبینا کوچولو با اصرار دسته پشت ویلچر رو گرفت ومی برد.. مبینای عزیز خیلی دلسوزه و با اون سن کوچیک این حد از فهم خیلی عالی بود.

                                                       

چند بار زنگ زدیم به اکبر که بیا بابا حالش خوب نیست تا بالاخره خیلی دیر اومد. رفتیم درمانگاه امام حسین فیزیوتراپی به سختی انجام دادن و اکبر ما رو برد خونه زهرا شاید حال بابا بهتر بشه.. ولی نشد.. برگشتیم خونه ... تو حیاط بابا وباره بالا آورد و دراز کشید تو حیاط ..رنگ صورتش سفید شده بود مثل گچ دیوار..  اکبر و مادر نمیزاشتن آمبولانس خبر کنم می گفتن کم کم حالش خوب میشه. من هیچی بهشون نگفتم. گذاشتم اکبر که رفت، پاشو از در گذاشت بیرون، زنگ زدم آمبولانس اومد. چون شب بیست و سوم ماه رمضون شب قدر بود، گفتن الان بریم اورژانس کاری براش انجام نمیدن و فایده ای نداره ...

حسین اومد و بردیمش تو اتاق خواباندیمش. خیلی بیحال بود. صبح هم با کمک حسین صبحانه درست و حسابی بهش دادیم خدا رو شکر می کنم حداقل صبحانه خورد بابا و همینطور نشسته خوابش برد. در واقع بیهوش بود.. هرچی به مادر می گفتم باید بابا رو بیمارستان ببریم، می گفت باید اکبر بیاد. خدا رو شکر خدا زهرا رو رسوند و با گریه و التماس ازش خواستم بابا رو بیمارستان ببریم. من آنقدر دلم جوش میزد. بالاخره آمبولانس اومد و بیمارستان رفتیم و بابا چند روز بستری بود. وقتی به هوش اومده بود، همش می خواست از تخت بیاد پایین، به سختی نگهش داشتن. کسانی که اطلاعات پزشکی دارن، حتماً میدونن که دو سکته مغزی پشت سر هم به فاصله کم خیلی خطرناکه و امکان زنده ماندن خیلی کم میشه، تکلم بابا مشکل پیدا کرده بود و قرص پیراستام می خورد و برای سکته اش پلاویکس می خورد.

  

تو بیمارستان تو اتاق ایزوله روبروی اتاق بابا، پدر خانم مزاریان معاون آموزشی حوزه (بسیار مقرراتی) بستری بودن که خیلی بدحال بود و خانم مزاریان رو می دیدم که کنار تختش نشسته و قرآن می خوندن. اونا هنوز اونجا بودن که بابا مرخص شد و اومدیم خونه، بعدها خبر گرفتم  که پدر خانم مزاریان همون روزها از دنیا رفتن خدا رحمتشون کنه.

تو همین  روزها بود که من دیگه با دیدن این اوضاع به این قاطعیت و تصمیم جدی رسیدم که با توکل بر خدا خودم این بار رو به دوش بکشم. نگهداری و مراقبت از پدر... این علم رو که به زمین افتاده رو بردارم و خودم به دوش بکشم. اگه بابا میخام باید با مشکلات مبارزه کنم و چشم پوشی کنم.

دیگه تصمیم گرفتم چشمم رو به روی همه چی ببندم. کلّ مسؤولیت غذا و خواب و دوا و دارو و بیماری هاش همه پای خودم شد. دیگه به هیچ احدی اجازه دخالت در امورات بابا رو ندادم و مقابل اظهار نظرات ناصواب همه ایستادم. بهبودی حال بابا مهمتر از هر چیز برام بود. به مرور دیگه دخالت نکردن. از این تصمیم و عزم جدی انرژی مضاعف گرفته بودم. کار بیرون و داخل خونه رو خودم انجام می دادم. باباجان به من لقب غرورانگیز «دختر مرد صفت» داد. ولی خب با سیاست از اونا هم می خواستم کمکم کنن و الحمدلله الان خیلی شرایط بهتر شده از این نظر که من و بابا رو درک میکنن و خدا خیرشون بده از قرص و دارو گرفته تا برخی مایحتاج خونه رو تهیه میکنن. خلاصه بی زحمت نمیزارمشون smiley

بخاطر بهبودی بابا و نیاز او به مراقبت  شبانه روزی، با داشتن تحصیلات عالیه و هفت سال کارم در مدرسه حضرت معصومه از همه جا دست کشیدم و انصراف دادم، از درس حوزه که سال سوم بودم، انصراف دام، از مسؤولیت فرماندهی پایگاه بسیج محل انصراف دادم از کارهای سایت و مدیریت وبلاگها و ... دست کشیدم. با اطمینان از اینکه کار درستی دارم می کنم.. الحمدلله تا الان بعد از گذشت چهار سال حال بابا روز به روز بهتره و بدحالی های گذشته رو به خوش حالی گذاشته.. و من هم خیلی خوشحالم و انگار تو بهشتم. 

الحمدلله خدا رو صد هزار مرتبه شکر که به عنایت خود خدا و ائمه اهل بیت حال بابا خوب شد... بخاطر همین مراقبت ها و در کنار پدر بودن های شبانه روزی وابستگی من به بابا و همچنین بابا خیلی بیشتر از قبل شده تا جایی که الان همه زندگی ام باباست و حاضرم جونم رو فداش کنم اینقدر که دوستش دارم و اینقدر که بابا خوبه و مهربون و دوست داشتنی.. الان همه بابا رو دوست دارن و از اینکه با باباجانم حرف بزنن لذت می برن از حال خوبش و شیرین زبونی هاش..

 

الهی تا جهان باشه تو باشی

زمین و آسمان باشه تو باشی

زمین و آسمان برگشت باشه

نصیب دشمنانت مرگ باشه

heartsmiley

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۲۵
عاشق بابا