این عکس برای سال 74 هست، بابا و مادر به اتفاق زهرا اینا مشهد رفته بودن و اونجا تو کوچه پس کوچه های باریک اطراف حرم، بابا و مادر داشتن می رفتن سمت حرم که یهو یک گاری که دیگ بزرگ باقلا توش بوده، یهو از دست پسرنوجوان در میره و با کمر مادر برخورد می کنه و مادر می افته زمین و کمرش می شکنه.
چقدر گریه ناک بود وقتی من در رو باز کردم و چشمم به مادر افتاد.
مادر و پدر دو گوهر نایاب هستن. قدرشون رو بدونیم
بابا در حال وضو گرفتن برای قد قامت نماز
یکی از آخرین بارهایی که باباجان عزیزم خودش با کمک واکر ایستاده بود و داشت راه می رفت.
فکر کنم سال 94 هست غروب من از پایگاه اومدم خونه، از دم در که وارد شدم، دیدم باباجان ایستاده داره خودش راه میره، انقدر ذوق زده شدم خوشحال شدم که داشتم پر در می آوردم. جیغ و تشویق.. زهرا اینا هم بودن و شاهد ماجرا.. زهرا همش می گفت بزار خودش بره، کمکش نکن.
بابا جلو ایوان می نشست و دسته واکر می گرفت و همت می کرد، عقیده می کرد که بلند شه..