تعویض سوند باباجان
پریروز که فاطمه اینا اومده بودن، پگ پانسمان قبلی با دفترچه بیمه بابا رو بهش دادم که به اکبر بده او بره بیمارستان بهار پگ جدید بگیره و بعد درمانگاه بیمه بره لیست قرصایی که نوشته بودم، رو هم بگیره بیاره... کارهارو انجام داده بود و ساعت نه شب آورد..
دیروز صبح به آقای ترکی پرستار بیمارستان خاتم که از طرف دفتر آستان قدس رضوی خادمیار هست، بهش پیام دادم که نوبت تعویض سوند بابا هست لطفن تشریف بیارین.
ولی بعد ظهر و عصر هوا شدیدا ناخوش احوال شده بود و بارون و تگرگ ول نمی کرد. باز بهش زنگ زدم که نیاد بزاره برای فردا. گفت فردا صبح یعنی امروز ساعت 8 و نیم میاد. گفتم باشه.
دو مرتبه اخیر رو خودم دارم با نظارت آقای ترکی سوندش رو تعویض می کنم.. باید خودم به مهارت کافی برسم تا وقت ضرورت که گاهی پیش میاد سوندش گیر می کنه، و دسترسی فوری به کاربلد ندارم، خودم بتونم انجامش بدم و بابا رو از درد شدید نجات بدم.
حالا امروز از ساعت 5 بلند شدم و وسایل تعویض سوند رو آماده کردم تا وقتی آقای ترکی بیاد..
امروز بابا تا ساعت 8 صبح خوابید و من حتی فرصت کردم غیر از وسایل صبحانه، سوپ جوش رو هم بار بزارم متشکل از جو و گندم بلغور برنج لپه سبزی هویج سیر پیاز گوجه گوشت و پای مرغ .. دیگه حسین رفته بود سر کار و نبود که بزارش روی صندلی... همونطور نشسته صبحونه نون پنیر گوجه بیشتر بهش دادم و قرصش با فرنی.. یکدفعه یادم از آقای ترکی اومد که قرار بود هشت و نیم بیاد... که تا ساعت 9 نیم هم خبری ازش نشد. بابا بعد صبحونه تا طرفای ظهر می خوابه درد داشت و به سختی خوابش برد. همین که چشماش رو هم رفت دیدم صدای مصطفی خواهرزادم و فاطمه عروس جدیدمون میاد سریع رفتم تو ایوان دیدم آقای ترکی هم اومده و مصطفی بهش میگه بفرمایین... آقای ترکی اومد مصطفی و خانومش سلام کردن و رفتن پایین پیش مادر..
من به بهانه اینکه چایی بخوریم، بابا رو سرحالش آوردم... ایندفعه بابا خیلی اذیت کرد و به هر سختی بود سوندش رو تعویض کردیم. به آقای ترکی وبلاگم رو نشون دادم می گفت بنویس درّ و گوهرهای حاجی رو..!
بعدش مصطفی اومد و بابارو صندلی گذاشتش و مادر رو سر مزار برد و برش گرداند. بابا به زور دو باری پاشد ایستاد.. این حداقل حرکت کردنش هست.. سرپا ایستادن با کمک دسته ویلچر جلوش. که همینم سختشه. پایینش آوردم و تا 10 نیم 11 بابا خواب بود و برای چایی بیدار شد.. بعد میوه بهش انگور و هلو دادم .. یادم رفت خودم هیچی میوه نخوردم. سوپ تا 2 نیم درست نشد و طول کشید تا کاملا جا بیفته.. تو ظرف سوپش کمی روغن زیتون ریختم آوردم قاشق قاشق بدستش دادم و خورد آخراش با نون می دادم.
بعد دیگه بابا تا غروب همش داستان موبایلی حضرت یوسف رو که کامل براش تعریف کرده بود و یکساعت دقیقا طول کشیده بود، گوش می داد و کاملاً آروم بود و دنبال می کرد و با داستان ارتباط برقرار می کرد. مرتب می گفت: آخر پدر پسر همو پیدا کردن؟
مادر خمیر درست کرده بود که تافتون یا فطیر درست کنیم. مادر خمیر گذاشت قشنگ وربیاد به اصطلاح پوک بشه. رفتم بهش کمک کردم. مادر خمیرها رو گلوله کوچیک می کرد و من باز می کردم و سیخ می زدم. مادر قدیما وقتی هنوز دیسک کمر نگرفته بود سی چهل سال پیش، نونوایی می کرد تو خونه، حالا با این تنور گازی دوباره یاد کارهای قدیمش می افته و آی کیف می کنه و لذت می بره.. صدیقه زن اوستا محمد موسی هم اومد شعله گاز تنور رو زیاد کرده بود دیدم فطیرا اونایی که کلفت تر بوده، خوب مغزپخت نشده.
بعد قسمت خروج مختار رو هم دیدم و هنوز بابا سرگرم گوش دادن به داستان یوسف بود.. خیلی خوشش میاد.
علی پسر مجید عمو محمدعلی که الهی خدا خیر دنیا رو آخرت بهش بده، اومد و پرده هال رو نصب کرد خیلی زحمت کشید و در حال کار به صدای موبایل هم گوش میداد. بهش گفتم اگه این موبایل نباشه من اصلا نمیتونم بابا رو آرومش کنم از صدتا قرص هالوپریدول و ریسپریدون و چمیدونم چی بهتره.. اینقدر آروم میشه و خیلی هم که درد داشته باشه، بازم با گوش دادن به داستان سرگرم میشه و تو عالم خودشه..
طرفای غروب به مادر گفتم بیاد پیش بابا تا من برم مغازه چای و شکر قهوه ای و قند قهوه ای خریدم پاقدمم خیر بود و من که می خواستم برم یه مشتری دیگه هم برای زهرا دادالله همسایه هم اومد داشتن سر قیمت وسایل سخن پردازی می کردن که من زود حساب کردم و در رفتم. برگشتم نشستم به تماشای امپراطور بادها همون جومونگ ... این قسمت پدر و پسر به هم رسیدن... مثل یوسف و یعقوب
ساعت 8 نصف قرص سی لاکس با فرنی نشاسته بهش دادم و شام هردومون سوپ خوردیم. تقریبا 9 نیم خوابش برد...
بخواب ای کودک نازم نبینم داغ فرزندم