اشک معصومانه ی بابا
بابا بعد از سکته اولش بخاطر فشار خون بالا و همچنین ابتلا به دیابت مبتلا به آلزایمر شد. ما چطور فهمیدیم؟ یه شیش هفت ماهی بود رفتار بابا خیلی خشن شده بو و کارهای بچگانه می کرد که قبلا نمی کرد. داداشم اکبر بردش پیش دکتر آقایان متخصص اعصاب و روان و اونجا تشخیص دادن مبتلا به آلزایمر شده. همه مخصوصاً من از شنیدن این خبر خیلی دمغ و ناراحت شدیم و همش این تو ذهنم بود که آلزایمری ها کسی رو نمی شناسن حتی افراد خانواده شون.. فرق یک فرد آلزایمری و فردی که فراموشکار هست، اینه که فردی که فراموش کرده، خودش می دونه فراموشش شده، ولی شخص آلزایمری نه، از فراموشی خودش آگاهی نداره.
دکتر آقایان براش قرص ممانتین و ریسپریدون تجویز کرده بود، بابا همون روز اولش که قرص ریسپریدون خورد، حالش از این رو به اون رو شد. خیلی آروم شد. ولی حالات خاصی هم براش پیش می اومد، مثلاً یادمه یکبار اکبر و پسش میلاد اومده بودن، بابا احساس خاصّی نسبت به پسربزرگش داره، احساس تکیه گاه... اکبر و میلاد کمی پیش نشستن بعد خواست به باغ بره انگور بیاره. بابا رفتن اکبر رو با چشماش دنبال کرد یه چند دقیقه که از رفتن اکبر گذشت بابا ناگهان زد زیر گریه من و مادر میلاد رفتیم دورش نشستیم می خندیدیم و ناز و نوازشش می کردیم بهش می گفتیم اکبر الان میاد انگور میاره بابا بغض معصومانه ای کرده بود و مثل کودکی دنبال مادرش گریه می کنه اشک گرم می ریخت. الهی قربون اشکات.. زنگ زدیم به اکبر که زود برگرده بابا داره گریه می کنه.
اکبر هم اومد و بابا کم کم آروم شد. گریه بابا اونروز خیلی عمیق بود.. هی به دری که اکبر ازش رفته بود خیره نگاه می کرد و از سوز دل اشک می ریخت. انگار درد دیگه ای تو دلش بود و دیدن رفتن پسرش اکبر، اشک اون درد رو ظهور داده بود.