گم شدن موبایل
دیروز نزدیک ظهر با خواهرزادم حامد پسر فاطمه مون رفتیم مغازه آرد برنج مون تموم شده بود، آرد برنج بخرم برای فرنی بابا. اول رفتیم شرکت تعاونی بسته بود! بعد رفتیم مغازه لبنیاتی من 7 کیلو شیر خریدم. 2 کیلو برای فاطمه که یادش رفت ببره، 2 کیلو برای خودمون و 2 کیلو هم برای عصمت خانم همسایه مون. شیر گرون شده بود کیلو چهار تومن. شیر محلی.. تو ماشین که نشستم دست کردم جیبم دیدم موبایل نیست. تو کیف کوچیکم هم نبود.
گفتم بریم فروشگاه شهروند برای خرید آرد برنج. اونجا پرسیدم آردبرنج کیلو چند هست؟ خانمی گفت 13 تومن. من خیلی خوشحال شدم، چون دیروز از جایی قیمت گرفته بودم، گفتن کیلو 22 تومن! گفتم 4 کیلو بیارین. + 2 تا بیسکویت مادر برای باباجان.
آرد برنج ها رو تو دو تا کیسه نایلونی ریخت و حساب کرد. یکی یکی نایلون ها رو بردم تو ماشین. سر برگشت به حامد گفتم یه سر بریم مغازه لبنیاتی موبایلم نیست بپرسم حتما اونجا افتاده. ولی گفتن اینجا نیست. پیش خودم گفتم حتما از خونه نیاوردمش.
هی چی. رفتیم خونه، هرچی گشتیم نبود. همه جا.. مثل آدمای سرگردون شده بودم، بیشتر به خاطر بابا چون تو موبایل خیلی صدای ضبط شده داستان برای بابا گفتم که بابا به این داستان ها گوش میده و آرومه و من می تونم به کارهای خودم برسم. وگرنه اصلاً نمیشه هیچ کاری کرد و فقط باید پیشش بشینم.
پیش خودم گفتم حالا که موبایل تو خونه نیست، حتما وقتی از ماشین پیاده شدم از جیبم افتاده. رفتم تو خیابون گشتم نبود. دو بار سوره یس خوندم . مادر هم خیلی ناراحت بود. بابا می گفت غصه می خورم. ناراحتم نوار گم شده.. حالا میخای چکار کنی؟ گفتم اگه پیدا نشه، باید یکی دیگه بخریم. بابا برام می خری؟ گفت چقدر هست؟ گفتم یک میلیون بیشتر. گفت: دخترم نوکرتم برات می خرم..
ای پدر مهربون..!
صبح همش به یاد موبایل بودم، و بازم می گشتم. مبینا اومده بود پیشم. حدود ساعت 11 یک نفر با موتور اومد دم در خونه. مبینا گفت با تو کار دارن. رفتم گفت: شما موبایل گم کردین؟ گفتم: بله! از دیروزه خیلی ناراحتیم. شما پیدا کردین؟ گفت: نشانه هاش؟ گفتم: موبایل سامسونگ مشکی.. از جیب شلوارش داشت درمی آورد که دیگه داشتم پر در می آوردم. گفت: همینه؟ گفتم به له! خدا خیرت بده ... از دستش گرفتم و مادر هم سر رسید خیلی ازش تشکر کرد و گفت خدا پدرت بیامرزه.
اومدم پیش بابا با شادی وصف ناپذیر به بابا گفتم: موبایلمو آوردن. موبایلکم پیدا شد. بابا که از صبح تا اون وقت نخندیده بودم، همین که شنید خنده زیبایی کرد عزیزم..
گفت: مشتلق هم بهش دادین؟ گفتم: عه! نه از بس خوشحال شدم یادم رفت مشتلق بهش بدم. حالا بعدظهر میرم براشون جعبه شیرینی می گیرم می برم.
بله، عکس باباجان باعث شد موبایلم پیدا بشه.. ممنونم ازت بابای گلم 🌺
مُشتُلُق: مژدگانی