دیشب نزاشت نه خودش بخابه نه من.. نصف شب نمی دونم خواب دیده بود چی بود صدبار گفت اکبر کی رفته؟ پول داره؟ کی میاد؟ گفتم اکبر کجا رفته؟ گفت سربازی دیگه... (حالا داداشم اکبر الان 55 سالشه )
منم هربار که سؤال می کرد بهش می گفتم مادر 5 هزار تومن به اکبر پول داد الان اکبر رفته خوابیده تا فردا صبح بره پادگان شاهرود خودشو معرفی کنه باز میاد... هنوز نمیخان نگهش دارن... فعلا بخوابیم که بقیه بیدار نشن...
از صبح یعنی از قبل ساعت 6 من هی یک ربع به یک ربع بیدار می شدم با صدای بابا جان که صلوات می فرستاد، و می گفت صب شده بلند شیم من با صدای خعلی خواب آلوده بهش می گفتم نه هنوز زوده بخابیم.. و باز می گرفت می خوابید بالاخره 6 ربع بلند شدم به سختی چون نتونسته بودم بخابم.. بد خوابی از بی خوابی هم بدتره ها..
بالاخره به هر سختی بود یک لحظه که بابا می خواست کلاهش رو بکشه رو سرش، من مثل برق بلند شدم که منو نبینه، بگیره بخابه... بلند شدم و رفتم تو آشپزخانه زیر کتری روشن کردم و آبش ریختم یواش یواش... سپس تو اتاق مادر پایین رفتم مادر رو تختش خوابیده بود یواش رو پتوش زدم و بیدار شد. نماز صبحم سریع خوندم و برگشتم بابا بیدار و نیمه خواب بود من همش با صدای خواب آلود که فکر کنه من خوابم، بهش می گفتم هنوز زوده بخاب... تا بتونم ابتدا وسایل صبونه رو آماده کنم، بعدش بابا بلند بشه، چون اگه بلند بشه دیگه نمیزاره من کاری کنم.. آشپزخونه فرنی آرد برنج زردچوبه و سبوس و زیره و شکر قهره ای باباجانم رو درست کردم و آب تو آفتابه ریختم و شیشه ادرار و مایع دستشویی رو گذاشتم تو طشت آماده، بعد چادر مخصوص زیر طشت و دو تا حوله صورتی برای خشک کردن دست و روش و اون یکی حوله آبی مخصوص وقت صبحونش برای روپاش رو آوردم و گذاشتم کنارش، دیدم خوابش عمیقه گفتم کیسه ادرارش سنگین شده، ادرارش تخلیه کنم خدا رو شکر بیدار نشد... پتوها رو انداختم تو اتاق نشیمن تا بعدا سر فرصت تاشون کنم.
کم کم بقیه وسایل صبحانه رو از تو یخچال درآوردم و تخم مرغ هم آپ پزیدم.. کتری جوش اومد چای بهشت ریختم تو قوری که تهش یه ذره ای اندکی سوراخ شده یه ذره اندکی چایی می ریزه از زیرش تو استکان .. چایی رو دم کردم... چای بهشت مون مخلوط خلال سیب و گلابی و بهارنارنج و هل و ... خشک شده هست.. چون من بخاطر قلبم نمی تونم چایی معمولی بنوشم.... بعد که دم کشید سه تا چایی ریختم تو استکانها و موبایلو برداشتم به آقای ترکی پیام فرستادم که برای تعویض سوند بابا تشریف بیارن (می خواستم به عنوان پیام برنامه ریزی شده باشه تا ساعت 9-10 ارسال بشه، ولی ارسال شد دیگه) رفتم تو اتاق نشیمن تلویزیون روشن کردم امپراطور بادها ببینم.. در اتاقو بستم تا ذکره ای صدا بیرون نره.. حالا ساعت 7 بیست دقیقه بود... خواب بابا امروز طولانی شد آره دیگه کسی که خاب شب نکنه، صبحش کسله و خواب داره...
هنوز چند دقیقه از فیلم نگذشته بود و من هنوز نصف چایی ام تو نلبکی مونده بود که ... بله حاج آقای عزیز ما بیدار شد و صدام زد... تلویزیون خاموش کردم(الان وقتیه که باید کلّ حواسم و تمرکزم برای بابا باشه).. خوشحال شدم که بالاخره بیدار شد... چون از دیشب تا الان چیزی نخورده و بخاطر قندش ممکنه سطح قند خون باباجان افت کنه، پس باید صب زود چایی و صبحونه شو بخوره عزیزم...
هیچی دیگه.. اول جانماز سبزش رو که از مادر شهید مدافع حرم سعید علیزاده هدیه گرفته بودم، همیشه با اون نماز می خونه، جلوش گذاشتم تا تیمم کنه نماز صبحشو بخونه.. همیشه بابا با یه اعتقاد راسخی میگه: «نماز صبح مال حضرت علیه»
وسایل که همه آماده بود و بابا دیگه معطل نمی شد، طشت و آفتابه رو آوردم فقط دست چپشو آورد آب ریختم و با مایع دستشویی شستم و بعد روشو آب ریختم تو دستش شست... دست راستش هیچی... امروز بی نصیب موند از آب و شسته شدن.. این دست کمی شله بخاطر سکته چند سال پیشش..
بعد حسین اومد گذاشتش رو صندلی و من ویلچر رو گذاشتم جلوش..
سینی چایی رو گذاشتم تو صندلی ویلچر جلو باباجان و قندش دادم و چایی ریختم تو نلبکی دادم دستش تا بخوره مشغول بشه، دو تا بالش قوی گذاشتم پشت چرخای ویلچر تا اگه هل بده ویلچر عقب نره، میز کوچیکه رو آوردم سطل و نایلون پارچه ها رو آماده آوردم، حتمن امروز دستشویی میکنه(سه چهار روزه دستشویی نکرده) چون دیشب یه قرص کامل سی لاکس بهش دادم، همینطور هم شد اتفاقاً... همین که یک استکان چایی رو خورد، خواست بلند بشه، زیر بال (بغل) شو گرفتم سرپاش کردم و خوشبختانه همین بار اول دستشوییش اومد و بازم خوشبختانه تو پاچه شلوارش ریخت و پتوی زیر پاش هیچی کثیف نشد.. بهش گفتم بابا دستشویی اومد؟ با اطمینان محکم گفت: آره
دست زدم به شلوارش دیدم به له ... اومده خدا رو شکر...
سریع دستکش نایلونی پوشیدم و ویلچر رو عقب کشیدم طشت رو کمی آب گرم کردم آوردم خوشبختانه همکاری کرد شلوارشو پایین کشیدم پاهاشو با پارچه و آب گرم تمیز کردم. بازم خدا رو شکر امروز آروم بود با اینکه روسری نداشتم و جلو پاش خم شده بودم، موهام رو نکشید و به سرم نزد... بیشتر وقت ها در این زمان کف پاشو بوس می کنم عزیز جانم. بهترین لحظات زندگی من وقتیه که دستشویی باباجان رو تمیز می کنم(چون می دونم ادامه حیات بابا بستگی به این داره که بتونه دستشوییش رو بکنه، چون تحرک نداره، و اندکی زخم شقاق هم داره، مشکل هست).
دوباره ویلچر رو جلو آوردم و بالشها رو گذاشتم پشت چرخاش.. باباجان بلند کردم تا پشتش رو هم تمیز کنم. الحمدلله برپا بلند شد عزیزم تمیزش کردم.. دو سه تا زخم کوچولو تو باسنش ایجاد شده روی همش روغن زیتون مالیدم .. قشنگ تمیزش کردم و شلوار تمیز آوردم پاش کردم و بالا کشیدم و تموووووم
بعد ازش پرسیم باباجان میخای بری پایین روی زمین صبحونه بخوریم اگه راحت تری؟ گفت بله رو زمین بریم.. ویلچر رو عقب زدم و بردم سر جاش پشت دیوار اپن آشپزخونه.. بالشو گرفتم و نشاندمش زمین ولی افتاد دراز کشیده.. بالش گذاشتم زیر سرش کمی که استراحت کرد و به حال اومد راستش کردم و تصمیم گرفتم صبحونه نون و حلوا ارده بهش بدم که شکمش زیاد شل نشه و بقیه روز راحت باشه.. کمی هم نون و فرنی خورد و سر آخر قرص خون و نصف قرص قند گذاشتم تو قاشق و با فرنی بهش دادم. قاشق رو برعکس کرد و با زبانش کل قاشق رو غسل داد
مادرجان امروز میخاد بره خونه خواهرم فاطمه اومد شناسنامه من و کارت ملیم رو گرفت برد تا با فاطمه برن بهزیستی برام حق پرستاری بگیرن تحت پوشش بشم ... مادر خودش دوست داره از این کارها برای کمک به من بکنه.. مانعش نشدم... ولی خودم اینکه خیلی دلم بخاد اینجوری، نه..
بابا جان رو کمی لالایی براش خوندم اینقدر خسته و خواب آلود بود که زودی خوابش برد.. روزایی که دستشویی می کنه خیلی بی حال و خستس... میزارم راحت بخابه... ولی بیست دقیقه یکبار بیدار میشه می شینه و باز میخابه... مواظبش هستم
حالا بابا خوابه و منم رفتم شلوارش و پارچه زیر صندلیش که کثیف شده بود، رو پای شیر حیاط شستم و انداختم رو طناب... و برگشتم تو آشپزخونه، کتری داغه و من منتظر تا ده و نیم بشه بابا بیدار بشه چاییش بدم گلم
لالا لالا گلم لالالا عزیزم جان من لالا
گل من بلبلم لالا لالایی کن باباجانم
عزیزم جان من لالا فداش بشم الهی من
..
لالا لالا گل پونه پلنگ در کوه می ناله
پلنگ خوب خوش ناله نه بز هشته نه بزغاله
(این لالایی رو منور پیرزن همسایه خوند و من نوشتم)
بابا اون روزا همیشه وقتی منور می اومد خونمون خوش طبعی می کرد و به منور می گفت زنم میشی؟ منور هم با زبون لهجه طرودی جواب می داد: نه پیرمرد، ما همسایه ایم. نامُحرُمیم. باز بابا می گفت: خب محرم میشیم میریم محضرخانه ساغری صیغه می کنیم. منور می گفت: من مهریه هم میخام باید نصف حقوقتو به من بدی.. بابا می گفت: ترشت می کنه!!!
آی می خندیدیم از این حرفاشون
بابا جان امروز ریشش اصلاح کردم... شده مثل بلوور عزیزم
بعد داستان یوسف و ذلیخا رو براش تعریف کردم اونجا که درهای قفل شده باز میشن و عشق ذلیخا رو میشه
ازم پرسید کی عاشق تو هست؟ گفتم هیشکی... هی بوسم می کرد و می گفت من عاشق توام 😍
اوه گریه کردم
هنوز که هنوزه خوابه... دستشویی داره باید بیدار بشه وگرنه شاید امشب خوب نخابه ...
کاش بابا بیدار بشه چایی بخوره
بسم الله الرحمن الرّحیم
سلام...
از امروز که خیلی خیلی هم دیره به پیشنهاد دوست خوبم تارا جان شروع می کنم بسم الله الرّحمن الرّحیم ثبت حرفها و ماجراهای روزانه من و باباجان عزیزم رو ...