من و باباجانم

روزگار خوش من و باباجانم

روزگار خوش من و باباجانم

بابا جانم صبح که چشماش باز کرد بیدار شد، گفت بیا انگور 🍇بخور ساک انگور آوردم. گفتم از کجا آوردی؟ گفت رفتم باغ عمو، باغ سیو (منطقه باغات سیاه آب=سیو)

گفتم عمو عباست؟ گفت: آره. با حاج حسن رفتیم. گفتم کیا بودن؟ گفت عباس، رحیم، حاج حسن. من به پررویی زدم یه ساک انگور جمع کردم. باغشون خیلی سرسبزه ماشاء الله. همه جا باغها الان لاشه، گوسفندها میرن می خورن. اونها باغشون انگور خوب داره.

(عمو عباس برادر باباقربون پدر باباجان بوده حدود 50 -60 سال پیش فوت شده. رحیم پسر عمو عباسش سال 62 در منطقه فکه شهید شد. خدا رحمتش کنه در ساخت خونه ما هم کمک کرده. حاج حسن هم کوچکترین پسر عمو عباس و تنها پسرعموی بابا که در قید حیات هست و گاهی به بابا سر می زنه)

باباجان از خانواده اش خیلی چیزها برام گفته ضبط کردم در آینده بیشتر ازش می نویسم.

 

بعد، وقت صبحونه مادر هم پیش ما اومد. وقتی خواب بابا رو براش گفتم، او هم گفت اتفاقاً منم دیشب خواب حاج علی رو دیدم. (حاج علی پسر بزرگ عمو عباس که خیلی قلدر بوده و همه ازش حرف شنوی داشتن مثل پدر سالار)

گفت منم خواب حاج علی رو دیدم. گفتم: چی خواب دیدی؟ تعریف کرد که: خواب دیدم حاج علی از سر کار آمد خیلی خسته بود. خدا بهش یه پسر داده بود که شیرخوار نوزاد بود. تو گهواره بود. پرسیدم: اسمشو چی گذاشتین عمو؟ گفت: عباس! (اسم پدر حاج علی) (در عالم واقع، حاج علی فقط یک دختر داشت. ناهید)

بعد مادر گفت اینها (پسرهای عمو عباس) هیچکدام اسم پدرشون رو برنداشتن. گفتم چرا عباس پسر حاج حسین. اون وقت یادش اومد.

 

امشب هم قبل خواب با بابا حرف می زدم، دلش می خواست امشب خواب باباقربون و ننه مرضیه رو ببینه. خدا کنه ببینه! 🙏

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۱۹
عاشق بابا

دیروز نزدیک ظهر با خواهرزادم حامد پسر فاطمه مون رفتیم مغازه آرد برنج مون تموم شده بود، آرد برنج بخرم برای فرنی بابا. اول رفتیم شرکت تعاونی بسته بود! بعد رفتیم مغازه لبنیاتی من 7 کیلو شیر خریدم. 2 کیلو برای فاطمه که یادش رفت ببره، 2 کیلو برای خودمون و 2 کیلو هم برای عصمت خانم همسایه مون. شیر گرون شده بود کیلو چهار تومن. شیر محلی.. تو ماشین که نشستم دست کردم جیبم دیدم موبایل نیست. تو کیف کوچیکم هم نبود.

گفتم بریم فروشگاه شهروند برای خرید آرد برنج. اونجا پرسیدم آردبرنج کیلو چند هست؟ خانمی گفت 13 تومن. من خیلی خوشحال شدم، چون دیروز از جایی قیمت گرفته بودم، گفتن کیلو 22 تومن! گفتم 4 کیلو بیارین. + 2 تا بیسکویت مادر برای باباجان.

آرد برنج ها رو تو دو تا کیسه نایلونی ریخت و حساب کرد. یکی یکی نایلون ها رو بردم تو ماشین. سر برگشت به حامد گفتم یه سر بریم مغازه لبنیاتی موبایلم نیست بپرسم حتما اونجا افتاده. ولی گفتن اینجا نیست. پیش خودم گفتم حتما از خونه نیاوردمش.

هی چی. رفتیم خونه، هرچی گشتیم نبود. همه جا.. مثل آدمای سرگردون شده بودم، بیشتر به خاطر بابا چون تو موبایل خیلی صدای ضبط شده داستان برای بابا گفتم که بابا به این داستان ها گوش میده و آرومه و من می تونم به کارهای خودم برسم. وگرنه اصلاً نمیشه هیچ کاری کرد و فقط باید پیشش بشینم.

پیش خودم گفتم حالا که موبایل تو خونه نیست، حتما وقتی از ماشین پیاده شدم از جیبم افتاده. رفتم تو خیابون گشتم نبود. دو بار سوره یس خوندم . مادر هم خیلی ناراحت بود. بابا می گفت غصه می خورم. ناراحتم نوار گم شده.. حالا میخای چکار کنی؟ گفتم اگه پیدا نشه، باید یکی دیگه بخریم. بابا برام می خری؟ گفت چقدر هست؟ گفتم یک میلیون بیشتر. گفت: دخترم نوکرتم برات می خرم..

ای پدر مهربون..! broken heart

صبح همش به یاد موبایل بودم، و بازم می گشتم. مبینا اومده بود پیشم. حدود ساعت 11 یک نفر با موتور اومد دم در خونه. مبینا گفت با تو کار دارن. رفتم گفت: شما موبایل گم کردین؟ گفتم: بله! از دیروزه خیلی ناراحتیم. شما پیدا کردین؟ گفت: نشانه هاش؟ گفتم: موبایل سامسونگ مشکی.. از جیب شلوارش داشت درمی آورد که دیگه داشتم پر در می آوردم. گفت: همینه؟ گفتم به له! خدا خیرت بده ... از دستش گرفتم و مادر هم سر رسید خیلی ازش تشکر کرد و گفت خدا پدرت بیامرزه.   

اومدم پیش بابا با شادی وصف ناپذیر به بابا گفتم: موبایلمو آوردن. موبایلکم پیدا شد. بابا که از صبح تا اون وقت نخندیده بودم، همین که شنید خنده زیبایی کرد عزیزم.. smiley

گفت: مشتلق هم بهش دادین؟ گفتم: عه! نه از بس خوشحال شدم یادم رفت مشتلق بهش بدم. حالا بعدظهر میرم براشون جعبه شیرینی می گیرم می برم.

بله، عکس باباجان باعث شد موبایلم پیدا بشه.. ممنونم ازت بابای گلم 🌺

 

مُشتُلُق: مژدگانی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۳۲
عاشق بابا

بابا بعد از سکته اولش بخاطر فشار خون بالا و همچنین ابتلا به دیابت مبتلا به آلزایمر شد. ما چطور فهمیدیم؟ یه شیش هفت ماهی بود رفتار بابا خیلی خشن شده بو و کارهای بچگانه می کرد که قبلا نمی کرد. داداشم اکبر بردش پیش دکتر آقایان متخصص اعصاب و روان و اونجا تشخیص دادن مبتلا به آلزایمر شده. همه مخصوصاً من از شنیدن این خبر  خیلی دمغ و ناراحت شدیم و همش این تو ذهنم بود که آلزایمری ها کسی رو نمی شناسن حتی افراد خانواده شون.. فرق یک فرد آلزایمری و فردی که فراموشکار هست، اینه که فردی که فراموش کرده، خودش می دونه فراموشش شده، ولی شخص آلزایمری نه، از فراموشی خودش آگاهی نداره.

دکتر آقایان براش قرص ممانتین و ریسپریدون تجویز کرده بود، بابا همون روز اولش که قرص ریسپریدون خورد، حالش از این رو به اون رو شد. خیلی آروم شد. ولی حالات خاصی هم براش پیش می اومد، مثلاً یادمه یکبار اکبر و پسش میلاد اومده بودن، بابا احساس خاصّی نسبت به پسربزرگش داره، احساس تکیه گاه... اکبر و میلاد کمی پیش نشستن بعد خواست به باغ بره انگور بیاره. بابا رفتن اکبر رو با چشماش دنبال کرد یه چند دقیقه که از رفتن اکبر گذشت بابا ناگهان زد زیر گریه من و مادر میلاد رفتیم دورش نشستیم می خندیدیم و ناز و نوازشش می کردیم بهش می گفتیم اکبر الان میاد انگور میاره بابا بغض معصومانه ای کرده بود و مثل کودکی دنبال مادرش گریه می کنه اشک گرم می ریخت. الهی قربون اشکات.. زنگ زدیم به اکبر که زود برگرده بابا داره گریه می کنه.

             

اکبر هم اومد و بابا کم کم آروم شد. گریه بابا اونروز خیلی عمیق بود.. هی به دری که اکبر ازش رفته بود خیره نگاه می کرد و از سوز دل اشک می ریخت. انگار درد دیگه ای تو دلش بود و دیدن رفتن پسرش اکبر، اشک اون درد رو ظهور داده بود. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۱۱:۱۴
عاشق بابا

مادر دوم آبان تولد هشتاد سالگیشه، میخام مخفیانه تدارک جشن براش ببینم..
دارم ذهنی کارها و وسایل لازم رو بررسی می کنم.
مثلاً شب یهو مادر رو وارد هال کنیم همه برقا خاموش یهو برف شادی بریزه رو سرش و بچه هاش دست بزنن 😁

جااان چه ذوقی کنن
خیلی خوب میشه، نه؟
البته باید حتمن حتمن قبلش مادر در جریان نباشه که مخالفت میکنه 😊 باید هیچی بروز ندیم و ساعت اومدن بچه ها باید لحظه آخر یهویی باشه، تا پیش مادر و نقشه جشن از دهنشون درنیاد
کلی باید کارآگاه بازی دربیاریم.. با همکاری خواهرا ..

😍😍عالی میشه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۹ ، ۱۱:۰۰
عاشق بابا

باباجان سه بار سکته کرده. بار اول تا جایی که یادم میاد، شاید حدود 89-90 بود.. قبل اون مدتی فشار خونش بالا بود و چند روزی بیمارستان بستری بودن بعد که برگشتن خونه تا شب همینطور فشارش بالا بود و سردرد داشت، ما اون روزا دستگاه فشار خون نداشتیم و فقط مادر بهش آبغوره میداد .. هیچ اطلاعاتی راجع به این بیماری نداشتیم که چی فشار خون رو بدتر می کنه.. دکترها هم که موقع مرخصیش هیچ راهنمایی نکردن... 

یادمه سرشبی بود بابا تو اتاق من دراز کشیده بود و من رفته بودم تو آشپزخونه کاری داشتم یهو صدای وحشتناکی شنیدم سریع اومدم تو اتاق دیدم بابا حالش خرابه، ما اون روزا نشانه های سکته رو نمی شناخیتم. بدو رفتم تو کوچه اعظم زن قربون عمو محمد علی که همسایه مون بود رو خبر کردم اومد، باباجان دایی مادر اعظم خانم هست. اومد جلوش می خواست آرومش کنه هی صداش میزد دایی جون چی شده؟ بابا یقه اعظم خانم رو کشید و پاره کرد.. کف از دهنش بیرون اومد و صداهای نامفهوم می گفت... همه اینا جلو چشم من بی تجربه و مضطرب رقم خورد. اعظم سریع قربون رو که می خواست از سرکوچه با تاکسیش بره، رو صداش زد شانس آوردیم که هنوز نرفته بود. قربون بابا رو برد بیمارستان و چند روز بعد آوردنش.. بیمارستان فاطمیه بود کنار تختیش بابای آقای بیاری برنج فروش بود که ما از اونجا با آقای بیاری اینا که خیلی با معرفت هستن، آشنا شدیم.

هی چی، قرص هایی که می خورد بدخوابش کرده بود آرامش و قرار نداشت. شایدم سر درد داشت. در حال نشسته سرش رو بالش میزاشت و مرتب به سمت چپ و راست حرکت میداد.. خیلی رنجور و بی قرار بود. شب های پر رنجی گذشت. قرص ریسپریدون و کاپتوپریل می خورد.. اصلا راحتی و آرامش نداشت.. این حالات هم به مرور بهتر شد الحمدلله.. ولی بخاطر همین فشار خون بالا و سکته بابا مبتلا به آلزایمر هم شد.

یادم یه شب من تو مبل دراز کشیده بودم و بابا سرش رو بالش پایین مبل بود، دستش رو گرفتم و تا چند ساعت همینطور نگه داشتم و اون خوابید. یه خواب راحتی کرد.

اون وقتا من سرم تو کارهای خودم بیشتر بود و توجهی که الان به بابا دارم، رو اون وقتها نداشتم چون مادر و خواهرام و داداشام بزرگترن و من طبیعتاً اونها رو مسؤول تر می دونستم و بهشون اعتماد و تکیه داشتم. بعدش بابا مشکل پروستات هم پیدا کرد. شبهایی بود که به علت سوزش ادرار خیلی به بابا و همه خانواده سخت گذشت. سال 91 فکر کنم بود که مادر و اکبر و حسین و من، بابا جان رو مشهد بردیم پیش دکتر یارمحمدی متخصص مجاری ادراری که اصالتاً اهل شاهرود هستن و بسیار حاذق، دکتر بعلت سن بالا پروستات بابا رو عمل نکرد و سوند گذاشت و دیگه راحت شد. از 91 تا الان هشت ساله که بابا سوند داره و دو هفته یکبار سوندش رو تعویض می کنیم. به غیر از وقتهایی که سوندش گیر می کنه، مشکلی نیست.

 

سکته دوم و سوم تیرماه سال 95 شب دهم و 23 ماه رمضون رخ داد و به فاصله ده دوازده روز تکرار شد.

شب دهم ماه رمضون 95 شام فکر میکنم آبگوشت بود چی بود دقیقا یادم نیست.. -حتماً آبگوشت بود- تو اتاق پایین خونه خوردیم و بابا رفت سرجاش گرفت خوابید من بعد شام اومدم بالا تو اتاق خودم پشت کامپیوتر مشغول بودم کمی بعد، سرو صداهای بلند داداشم حسین رو شنیدم انقدر بلند که احساس می کردم همین جا جلو در اتاقمه. رفتم پایین دیدم بابا هم که خواب بوده با هیجان و هراس خودش رو آورده تا جلوی در اتاق داره به حسین نگاه می کنه ببینه چه میگه... (حسین با زنش اختلاف داره) .. بعد که او رفت، خوابیدیم و صبح شد سر صبحانه من متوجه شدم دست راست بابا شل میزنه، به مادر گفتم. مادر  گفت نه اینطور به نظرت میاد... بابا وسط صبحانه خواست بره دستشویی.. دستشویی فرنگی داشتیم برای سوار شدن روش خیلی به سختی من و مادر نشاندیمش.. سابقه نداشت نتونه خودش بشینه، انگار دست و پاهاش قفل بود و خیلی داد می کشید.

دو سه روزی که گذشت کم کم و کم کم شلی دست بابا بیشتر خودش رو نمایان کرد بالاخره مادر زنگ زد به اکبر و غرغرش کرد که چرا شما خبر مارو نمی گیرین و بابا دستش اینطور شده.. اومدن بیمارستان امام حسین بردنش شب مرخصش کردن و اومدن خونه. معلوم شد که بابا سکته مغزی کرده! بچه ها زهرا اینا آقا مرتضی دامادمون حسین اکبر و فاطمه و بچه هاشون همه بون و خونه شلوغ. مردها رفتن پیش بابا و خانمها تو اتاق کناری.. آقا مرتضی اینا دور بابا رو گرفته بودن و برای سرگرمیش باهاش شوخی و صحبت می کردن، وقتی آقا مرتضی اومد گفت بابا میگه چه زحمتها کشیدم تو کارخونه قند سی سال کار کردم. و بهش گفتم دستت را بیار بالا، دیده دستش بالا نمیاد، گفته: این دست نامرد شده!

بابا حالش تغییر کرده بود... ده جلسه فیزیوتراپی داشت که اکبر از چند روز بعد از بیمارستان بعدظهرها می بردش برای فیزیوتراپی، یه روز مادر از صبح در رو به روی بابا بسته بود و می گفت کسی تو نره، بابا تو حال خودش باشه، بابا خیلی ضعیف صدا میزد ظهر مادر ظرف غذاش رو برد جلوش گذاشت چند دقیقه بعد من به حرف مادر گوش ندادم و رفتم تو اتاقش دیدم گوشه اتاق افتاده و بالا آورده.. آه بابا چی به تو گذشت.. حالش که بهتر شد از بس بی قراری می کرد گذاشتمش تو ویلچر و رفتیم تو کوچه دورش بدم. مبینا کوچولو با اصرار دسته پشت ویلچر رو گرفت ومی برد.. مبینای عزیز خیلی دلسوزه و با اون سن کوچیک این حد از فهم خیلی عالی بود.

                                                       

چند بار زنگ زدیم به اکبر که بیا بابا حالش خوب نیست تا بالاخره خیلی دیر اومد. رفتیم درمانگاه امام حسین فیزیوتراپی به سختی انجام دادن و اکبر ما رو برد خونه زهرا شاید حال بابا بهتر بشه.. ولی نشد.. برگشتیم خونه ... تو حیاط بابا وباره بالا آورد و دراز کشید تو حیاط ..رنگ صورتش سفید شده بود مثل گچ دیوار..  اکبر و مادر نمیزاشتن آمبولانس خبر کنم می گفتن کم کم حالش خوب میشه. من هیچی بهشون نگفتم. گذاشتم اکبر که رفت، پاشو از در گذاشت بیرون، زنگ زدم آمبولانس اومد. چون شب بیست و سوم ماه رمضون شب قدر بود، گفتن الان بریم اورژانس کاری براش انجام نمیدن و فایده ای نداره ...

حسین اومد و بردیمش تو اتاق خواباندیمش. خیلی بیحال بود. صبح هم با کمک حسین صبحانه درست و حسابی بهش دادیم خدا رو شکر می کنم حداقل صبحانه خورد بابا و همینطور نشسته خوابش برد. در واقع بیهوش بود.. هرچی به مادر می گفتم باید بابا رو بیمارستان ببریم، می گفت باید اکبر بیاد. خدا رو شکر خدا زهرا رو رسوند و با گریه و التماس ازش خواستم بابا رو بیمارستان ببریم. من آنقدر دلم جوش میزد. بالاخره آمبولانس اومد و بیمارستان رفتیم و بابا چند روز بستری بود. وقتی به هوش اومده بود، همش می خواست از تخت بیاد پایین، به سختی نگهش داشتن. کسانی که اطلاعات پزشکی دارن، حتماً میدونن که دو سکته مغزی پشت سر هم به فاصله کم خیلی خطرناکه و امکان زنده ماندن خیلی کم میشه، تکلم بابا مشکل پیدا کرده بود و قرص پیراستام می خورد و برای سکته اش پلاویکس می خورد.

  

تو بیمارستان تو اتاق ایزوله روبروی اتاق بابا، پدر خانم مزاریان معاون آموزشی حوزه (بسیار مقرراتی) بستری بودن که خیلی بدحال بود و خانم مزاریان رو می دیدم که کنار تختش نشسته و قرآن می خوندن. اونا هنوز اونجا بودن که بابا مرخص شد و اومدیم خونه، بعدها خبر گرفتم  که پدر خانم مزاریان همون روزها از دنیا رفتن خدا رحمتشون کنه.

تو همین  روزها بود که من دیگه با دیدن این اوضاع به این قاطعیت و تصمیم جدی رسیدم که با توکل بر خدا خودم این بار رو به دوش بکشم. نگهداری و مراقبت از پدر... این علم رو که به زمین افتاده رو بردارم و خودم به دوش بکشم. اگه بابا میخام باید با مشکلات مبارزه کنم و چشم پوشی کنم.

دیگه تصمیم گرفتم چشمم رو به روی همه چی ببندم. کلّ مسؤولیت غذا و خواب و دوا و دارو و بیماری هاش همه پای خودم شد. دیگه به هیچ احدی اجازه دخالت در امورات بابا رو ندادم و مقابل اظهار نظرات ناصواب همه ایستادم. بهبودی حال بابا مهمتر از هر چیز برام بود. به مرور دیگه دخالت نکردن. از این تصمیم و عزم جدی انرژی مضاعف گرفته بودم. کار بیرون و داخل خونه رو خودم انجام می دادم. باباجان به من لقب غرورانگیز «دختر مرد صفت» داد. ولی خب با سیاست از اونا هم می خواستم کمکم کنن و الحمدلله الان خیلی شرایط بهتر شده از این نظر که من و بابا رو درک میکنن و خدا خیرشون بده از قرص و دارو گرفته تا برخی مایحتاج خونه رو تهیه میکنن. خلاصه بی زحمت نمیزارمشون smiley

بخاطر بهبودی بابا و نیاز او به مراقبت  شبانه روزی، با داشتن تحصیلات عالیه و هفت سال کارم در مدرسه حضرت معصومه از همه جا دست کشیدم و انصراف دادم، از درس حوزه که سال سوم بودم، انصراف دام، از مسؤولیت فرماندهی پایگاه بسیج محل انصراف دادم از کارهای سایت و مدیریت وبلاگها و ... دست کشیدم. با اطمینان از اینکه کار درستی دارم می کنم.. الحمدلله تا الان بعد از گذشت چهار سال حال بابا روز به روز بهتره و بدحالی های گذشته رو به خوش حالی گذاشته.. و من هم خیلی خوشحالم و انگار تو بهشتم. 

الحمدلله خدا رو صد هزار مرتبه شکر که به عنایت خود خدا و ائمه اهل بیت حال بابا خوب شد... بخاطر همین مراقبت ها و در کنار پدر بودن های شبانه روزی وابستگی من به بابا و همچنین بابا خیلی بیشتر از قبل شده تا جایی که الان همه زندگی ام باباست و حاضرم جونم رو فداش کنم اینقدر که دوستش دارم و اینقدر که بابا خوبه و مهربون و دوست داشتنی.. الان همه بابا رو دوست دارن و از اینکه با باباجانم حرف بزنن لذت می برن از حال خوبش و شیرین زبونی هاش..

 

الهی تا جهان باشه تو باشی

زمین و آسمان باشه تو باشی

زمین و آسمان برگشت باشه

نصیب دشمنانت مرگ باشه

heartsmiley

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۲۵
عاشق بابا

ظهری داشتم تو آشپزخونه استکان می شستم که یکدفعه شنیدم انگار چیزی محکم به در توری هال خورد، با شتاب رفتم طرف در هال، دیدم یه گنجشک بخت برگشته خودشو زده به در توری فلزی و زمین افتاده بود. خم شدم و همین که تو دستم گرفتمش یهو پر زد و خودشو زد به گوشه دیوار ایوان سعی می کرد بالا بره که یکدفعه گربه مثل تیری که از تفنگ رها بشه، پرید رو گنجشک و اونو به دهنش گرفت و سریع رفت رو دیوار گنجشکک رو بخوره .. sparrow جیغ کشیدم مادر اومد بیرون هی می گفت چی شده.. بابا همینطور.. آروم آروم بهشون گفتم چی شد

اووه خیلی دمغ شدم نتونستم جون گنجشک رو بخورم از بس این حادثه سریع و در عرض چند ثانیه رخ داد.

الحمدلله این روزها اوضاع خونه ما که معمولا پر اتفاق هست، خیلی داره با ریتم آهنگ آرومی می گذره.. (البته حادثه کوچیک امروز رو منها می کنیم!)smiley

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۵۱
عاشق بابا

باباجان از قدیم هرچی که یادم میاد، شعر می خونده، شبیه یا تعزیه، سرکبیری، تمثال های قدیمی ... خیلی

قبلنا که حالش خوب بود، عصرهای تابستون می نشست جلو ایوان دستش میزاشت بناگوشش و با صدای بلند شبیه خوانی می کرد، همسایه ها خیلی خوششون می اومد و گاهی که صدای بابا خیلی دلشون رو می بر مثل زن حاج سیدحسن زن اوستا محمد موسی بلند می شدن از خونشون میومدن خونه ما باهم خوش طبعی می کردن..

هنوز این صداهای بابا تو ذهنشون یادگار هست گاهی که می بیننش بهش میگن: حاج اسماعیل براما یه دهن بخون! منم سرخط بهش میدم یادش بیاد یکی از شعرهاش و میره رو خط آواز.. 

یا قبلن عمو محمد علی که خوب بود و این بیماری مسری نبود، می اومد و با هم می زدند زیر آواز.. خیلی باحال بود..

یک فایل صوتی هم ضبط شده حفظ کردم از مرحوم دادش حسنم مال سال 93 هنوز زنده بود اونجا هم بابا و حسن باهم خوندن.. همه یادگاری مونده.. حالا من اینجا تو این وبلاگ که فضای قشنگی فراهم شده، بتدریج شعرهای باباجان رو صوتی و تصویری و متنی میارم.. تا ثبت بشه ان شاء الله ..

 

گل آلبالو رنگ از من رمیدی    

مگه حرف بدی از من شنیدی

ما که حرف بدی با تو نگفتیم    

چرا مهر و محبّت را بریدی

 

خوش آن روزی که با هم می نشستیم

قلم بر دست و کاغذ می نوشتیم

قلم بشکست و کاغذ باد برده

غم روز جدایی می نوشتیم

 

ازش می پرسم این شعرهارو از کجا یاد گرفتی؟ میگه به سینه ام مانده.. از بابا قربون (پدر بابا)

 

سیاهی دو چشمونت مرا کشت

همین امروز و فردایت مرا کشت

اگه تو خاطر من را نمیخای

منم این زندگانی را نمیخام

 

بلندبالا شدم دیوانه ات یار

قرق کردی نیایم خانه ات یار

قرق کردی که در مسجد بخوابم

سرم در مسجد و دل خانه ات یار

 

دریافت فیلم یا رسول الله بابا جان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۰۱
عاشق بابا

 

بابا صبح ها هر وقت از خواب بیدار بشه نماز می خونه با جانماز سبزش. دستاشو .. با دست چپش که سالمه اون دست راستش رو میاره بالا و به زمین میزنه یعنی تیمم میکنه و به روش می کشه عزیزم، الله اکبر اللهم صلّ علی محمد و آل محمد باز هی کلاهشو رو سرش می کشه و تو حال و هوای خودشه و تکیه میده به بالش های پشتش.. کم کم باز می خوابه. 

من هم که میخام نماز بخونم، سجاده رو می برم نزدیکش تا ببینه من نماز می خونم آرامش بگیره..

چند سال پیش سال 95 که تازه سکته کرده بود و حالش خراب بود و شدیداً بی قراری می کرد، بعد یه مدتی کشف کردم وقتی پیشش نماز می خونم بابا آروم میشه انگار.. به همین خاطر بعد از اون سعی کردم بابا رو در نماز خوندنم شریک کنم به این صورت که کنار هم من می ایستادم و او نشسته رو به قبله و سعی می کردم حرکات نماز رو با طمأنینه و آرام آرام انجام بدم، چند سال قبل خیلی خوبتر نمازشو می خوند خم می شد رکوع می کرد مهر به پیشانی میزاشت سجده می کرد دستاش کنار هم بالا می آورد قنوت می خوند حتی کلمات نماز رو کمابیش می گفت، ولی بعد از گذشت این چند ساله دیگه کیفیت نمازش کم و کم تر شد و حالا فقط ر حد مهر به پیشانی گذاشتن و صلوات فرستادن. گاهی  او روبروم رو به مشهد و من رو به مسجد حاج عیسی براش فرقی نمی کنه قبله کدام طرفه رو به هر طرفی که در همون زمان باشه، همونجا قبله اش میشه.

گاهی هم اصرار می کنه که قبله این طرفه نماز تو اشتباهه، حتی چادرم رو می کشه و صورت نمازم به هم می خوره. دیگه چاره ای نیست منم یک نماز کوتاه به سمت قبله مشهد یا هر سمت دیگه که بخاد، می خونم و به بهانه بیرون میرم و تو اتاق دیگه نماز با قبله درست می خونم. تصور کنین یک عمر به سمت قبله نماز خوندین، حالا در این شرایط خاص دقیقا پشت به قبله به نماز بایستین.. یه احساس غریبی داره!

بعد نماز، دستم  رو دراز می کنم باهاش دست بدم، یا الله، بابا خم میشه و دستم رو می بوسه و روبوسی می کنیم، من گردن و پیشانیش رو بوس می کنم و بهش میگم: باباجان قبول باشه. میگه: قبول الله. میگم: التماس دعا میگه: محتاجیم به دعا. این روند پروسه نماز همیشه تکرار میشه، چون ذهن بابا عادت کرده و خو گرفته. و احساس می کنم دیدن این تکرار باعث احساس امنیت و آرامش درونی خاطرش میشه عزیزمyes

                                  

جانماز سبزش رو چند سال پیش که گروه صالحین نوجوانان پایگاه مون رو با مربی شون به دامغان برده بودیم، مادر شهید مدافع حرم سعید علیزاده (روحش شاد همکارم بود زمانی بود که وبلاگهای استان رو سامان می دادیم) به همه این جانماز رو که شهید از سوریه آورده بود، هدیه داد،

                                                                

بابا همیشه با همین جانماز می خونه، جلوش گذاشتم تا تیمم کنه نماز صبحشو بخونه.. همیشه بابا با یه اعتقاد راسخی میگه: «نماز صبح مال حضرت علیه»..

بعد پارسال از حاج آقا خانی که صدای واضحی دارن، خواستم اذان و نماز بخونن و ضبط کنن و فایلش رو بدن تا هروقت بابا نماز میخونه، کلمات نماز رو واضح بشنوه و در طول زمان تو ذهنش بمونه و مأنوس باشه.. خدا خیرشون بده این هم کمک خوبی بود در رابطه با نماز بابا..  البته چند تا دیگه فایل اذان و نماز دارم.

فایل صوتی اذان و نماز حاج آقای خانی که بابا همیشه می شنوه

                                                                  

فیلم نماز بابا

                              

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۵۸
عاشق بابا

                                 

بابا لالایی براش بخونم خوابش می بره، الحمدلله خوابش خوبه، بدون قرص راحت می خوابه... منتها الان شبها فکر میکنم هال کمی سرده براش هنوز بخاری روشن نکردیم.. همش نیمه بیداره

دیشب پتوش یه لا شده بود سردش شده بود. خوب شد علی اومد پرده رو نصب کرد، وگرنه هال از این سردتر بود.. چون در و پنجره زیاد داره خونه قدیمی... هنوز بخاری روشن نکردیم. چون یکی اینکه مادر مخالفه و دیگه اینکه گاز باعث میشه گلوش بابا خشک بشه و چرک گلو و سینش بدتر بشه.. باید دمنوش آویشن بهش بدم.. 

بابا وقتی از خواب بلند میشه، صدا میزنه بابااااجووون، من زود میرم پیشش میگم جاانِ باباا.. بلندش می کنم، شونه هاشو می مالم  از زیر ریه ها تا بالا رو با کف دست آروم میزنم.

بابا هروقت از خواب بیدار بشه فکر میکنه صبح شده باید چایی صبحونه بخوریم smiley میگه برو چایی بزار منم از الکی مثلا میرم آشپزخونه کتری رو گاز میزارم و برمی گردم ولی تا 10 - 10 نیم از چایی خبری نیست ..

بابا از خواب پا میشه میگه بر شمر صحرای کربلا لعنت! منم جواب میدم بیییش باد!

اونم میگه بر پدرشم لعنت! laugh

بر خلق خوش و بی عیب محمد صلوات!

صلوات ها ادامه داره.. می فرسته با اعتقاد کامل yes

 

صبح صادق باد و شبنم غنچه گل باز کند

هرکه مهر پنج دارد با علی سودا کند

 

هرصبح محمد و هرشام علی

معجر نما محمد و مشکل گشا علی

برطاق عرش محمد نوشته است

صلّ علی محمد و صلّ علی علی

صلوات بر جمال تو یا مرتضی علی

بارها گفت که علی جان توام

قوت ایمان و بازوی توام

علی که بر همه باد کلید باغ نجات

که بر حبیب خدا ختم انبیا صلوات

محمد است و علی فاطمه حسن و حسین

که بر حبیب خدا ختم انبیا صلوات

اللهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد

...

قربون صدات برم بابا جانم broken heart

                                       

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۰۹:۵۱
عاشق بابا

پریروز که فاطمه اینا اومده بودن، پگ پانسمان قبلی با دفترچه بیمه بابا رو بهش دادم که به اکبر بده او بره بیمارستان بهار پگ جدید بگیره و بعد درمانگاه بیمه بره لیست قرصایی که نوشته بودم، رو هم بگیره بیاره... کارهارو انجام داده بود و ساعت نه شب آورد..

دیروز صبح به آقای ترکی پرستار بیمارستان خاتم که از طرف دفتر آستان قدس رضوی خادمیار هست، بهش پیام دادم که نوبت تعویض سوند بابا هست لطفن تشریف بیارین.

ولی بعد ظهر و عصر هوا شدیدا ناخوش احوال شده بود و بارون و تگرگ ول نمی کرد. باز بهش زنگ زدم که نیاد بزاره برای فردا. گفت فردا صبح یعنی امروز ساعت 8 و نیم میاد. گفتم باشه.

دو مرتبه اخیر رو خودم دارم با نظارت آقای ترکی سوندش رو تعویض می کنم.. باید خودم به مهارت کافی برسم تا وقت ضرورت که گاهی پیش میاد سوندش گیر می کنه، و دسترسی فوری به کاربلد ندارم، خودم بتونم انجامش بدم و بابا رو از درد شدید نجات بدم.

 

حالا امروز از ساعت 5 بلند شدم و وسایل تعویض سوند رو آماده کردم تا وقتی آقای ترکی بیاد..

                                                

امروز بابا تا ساعت 8 صبح خوابید و من حتی فرصت کردم غیر از وسایل صبحانه، سوپ جوش رو هم بار بزارم متشکل از جو و گندم بلغور برنج لپه سبزی هویج سیر پیاز گوجه گوشت و پای مرغ .. دیگه حسین رفته بود سر کار و نبود که بزارش روی صندلی... همونطور نشسته صبحونه نون پنیر گوجه بیشتر بهش دادم و قرصش با فرنی.. یکدفعه یادم از آقای ترکی اومد که قرار بود هشت و نیم بیاد... که تا ساعت 9 نیم هم خبری ازش نشد. بابا بعد صبحونه تا طرفای ظهر می خوابه درد داشت و به سختی خوابش برد. همین که چشماش رو هم رفت دیدم صدای مصطفی خواهرزادم و فاطمه عروس جدیدمون میاد سریع رفتم تو ایوان دیدم آقای ترکی هم اومده و مصطفی بهش میگه بفرمایین... آقای ترکی اومد مصطفی و خانومش سلام کردن و رفتن پایین پیش مادر..

من به بهانه اینکه چایی بخوریم، بابا رو سرحالش آوردم... ایندفعه بابا خیلی اذیت کرد و به هر سختی بود سوندش رو تعویض کردیم. به آقای ترکی وبلاگم رو نشون دادم می گفت بنویس درّ و گوهرهای حاجی رو..!

 

                                                

بعدش مصطفی اومد و بابارو صندلی گذاشتش و مادر رو سر مزار برد و برش گرداند. بابا به زور دو باری پاشد ایستاد.. این حداقل حرکت کردنش هست.. سرپا ایستادن با کمک دسته ویلچر جلوش. که همینم سختشه. پایینش آوردم و تا 10 نیم 11 بابا خواب بود و برای چایی  بیدار شد.. بعد میوه بهش انگور و هلو دادم .. یادم رفت خودم هیچی میوه نخوردم. سوپ تا 2 نیم درست نشد و طول کشید تا کاملا جا بیفته.. تو ظرف سوپش کمی روغن زیتون ریختم آوردم قاشق قاشق بدستش دادم و خورد آخراش با نون می دادم.

بعد دیگه بابا تا غروب همش داستان موبایلی حضرت یوسف رو که کامل براش تعریف کرده بود و یکساعت دقیقا طول کشیده بود، گوش می داد و کاملاً آروم بود و دنبال می کرد و با داستان ارتباط برقرار می کرد. مرتب می گفت: آخر پدر پسر همو پیدا کردن؟

مادر خمیر درست کرده بود که تافتون یا فطیر درست کنیم. مادر خمیر گذاشت قشنگ وربیاد به اصطلاح پوک بشه. رفتم بهش کمک کردم. مادر خمیرها رو گلوله کوچیک می کرد و من باز می کردم و سیخ می زدم. مادر قدیما وقتی هنوز دیسک کمر نگرفته بود سی چهل سال پیش، نونوایی می کرد تو خونه، حالا با این تنور گازی دوباره یاد کارهای قدیمش می افته و آی کیف می کنه و لذت می بره.. صدیقه زن اوستا محمد موسی هم اومد شعله گاز تنور رو زیاد کرده بود دیدم فطیرا اونایی که کلفت تر بوده، خوب مغزپخت نشده.

               

بعد قسمت خروج مختار رو هم دیدم و هنوز بابا سرگرم گوش دادن به داستان یوسف بود.. خیلی خوشش میاد.

علی پسر مجید عمو محمدعلی که الهی خدا خیر دنیا رو آخرت بهش بده، اومد و پرده هال رو نصب کرد خیلی زحمت کشید و در حال کار به صدای موبایل هم گوش میداد. بهش گفتم اگه این موبایل نباشه من اصلا نمیتونم بابا رو آرومش کنم از صدتا قرص هالوپریدول و ریسپریدون و چمیدونم چی بهتره.. اینقدر آروم میشه و خیلی هم که درد داشته باشه، بازم با گوش دادن به داستان سرگرم میشه و تو عالم خودشه..

              

طرفای غروب به مادر گفتم بیاد پیش بابا تا من برم مغازه چای و شکر قهوه ای و قند قهوه ای خریدم پاقدمم خیر بود و من که می خواستم برم یه مشتری دیگه هم برای زهرا دادالله همسایه هم اومد داشتن سر قیمت وسایل سخن پردازی می کردن که من زود حساب کردم و در رفتم. برگشتم نشستم به تماشای امپراطور بادها همون جومونگ ... این قسمت پدر و پسر به هم رسیدن... مثل یوسف و یعقوب

ساعت 8 نصف قرص سی لاکس با فرنی نشاسته بهش دادم و شام هردومون سوپ خوردیم. تقریبا 9 نیم خوابش برد...
 

                            heartبخواب ای کودک نازم    نبینم داغ فرزندم heart

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۳۱
عاشق بابا