باباجان ساعت 4 صبح بیدار شده با صدای بلند و خیلی جدی می گفت: پول بده میخام برم سربازی!
چشمام باز کردم گفتم: باباجان بخواب خواب دیدی الان شبه هنوز زوده.
گفت: نه چی زوده! بلند شو پول بده میخام برم دیر شده.
فهمیدم که موضوع جدیه. بلند شدم رفتم تو آشپزخونه دست و صورتم رو شستم تا بیدار بشم. نشستم پیشش گفتم بابا جان، الان که شبه باید صبح روشن بشه بعد بری. الان تو جاده ماشین که نیست. همه خوابن تو با چی میخای بری؟ پیاده که نمی تونی.
گفت: با هرچی باشه میرم. برو پول بیار.
رفتم تو اتاق. مونده بودم چی بیارم بدم دستش. پول ممکنه تو دهنش کنه. نمیشد. تو کشو نایلون ماسک رو دیدم. برداشتم و بردم گذاشتم تو جیبش گفتم بیا اینم کیف پولت!
گفت: چقدر پول داره؟ گفتم: ده بیست هزار تومن گذاشتم.
گفت: بسه؟
گفتم: آره کرایه هزار تومن که بیشتر نیست. مواظب جیبت باش گم نکنی کیف پولتو.
پرسیدم: کجا میخای بری؟ پادگانتون کجاست؟ گفت: خیلی دوره. اون طرف خیرآباد. دیر شده باید برم. شلاق میزنن.
گفتم: نه خطایی نکردی که بزنن. تا ساعت 12 وقت داری بری.
بهم نگاه کرد و گفت باید از بابا و مادر هم خداحافظی کنم. مادر کجاست؟ گفتم: مادر خوابه. حسن اکبر حسین همه خوابیدن. صبح بشه بیدار بشن از همه شون خداحافظی کن بعداً برو.
بعد باهاش روبوسی کرم تا آروم بشه.
گفت: خوبی بدی دیدین، ببخشین. گفتم: نه بابا تو خوبی. ما بدی کردیم ببخش.
گفت: الان تاریکه کجا برم؟ شبه دیگه راهو پیدا نمی کنم. گفتم: آره وقتی ماشینا در رفتن اونوقت برو.
گفت: اگه ندیدمت منو ببخش. گفتم: نه باباجان، تو ما رو ببخش. صبح بشه من خودم همراهت میام بعد برمی گردم.
گفت: نه باباجون، خیلی راه دوره. تو نمیخام بیای.
گفتم: باباجان اونجا سربازی می تونی با تفنگ تیر شلیک کنی؟ دشمنا رو بکشی؟ گفت آره یادمون میدن.
یادش انداختم که سربازی گرگان بوده زمان رضا خان خونه عمه بی بی جان می رفته. عمه کوکب اومده بوده ملاقاتیش و ...
کمی دیگه براش صحبت کردم و داستان قدیم سربازیشو گفتم. کم کم خوابش برد عزیزم.

بخواب ای کودک نازم نبینم داغ فرزندم