من و باباجانم

روزگار خوش من و باباجانم

روزگار خوش من و باباجانم

۲۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

متأسفانه دیشب پای مادر افتاد تو کنتور آب تو حیاط.، ضرب دیده شده. ولی خیلی درد داره کبود شده و ورم کرده. بازم خیلی خدا بهش رحم کرده وگرنه می تونست خیلی بدتر از این بشه. دو بار کمرش شکسته سال 74 و 94 و اگه باز هم این اتفاق می افتاد، که دیگه خیلی ناجور میشد... مادرجان پوکی استخوان داره و همیشه پادرد داره و با پارچه می بنده بند پاشو.


بی احتیاطی کرده. پاشو گذاشته رو در کنتور ببینه محکمه یا نه، فرو رفته...


کاش دستش رو به جایی میداد نمی افتاد.

heartخوب میشی مادرجان heart

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۹ ، ۰۹:۳۹
عاشق بابا

من برای بابا جان امروز یک داستان صوتی از موبایلم گذاشتم که سه نفر بودند یکی شان سرشب شراب خورده بود و دومی تریاک کشیده بود و سومی حشیش کشیده بود،  سحرگاهان پشت دروازه شهری رسیدند. دروازه بسته بود. این سه نفر هرکدام برای ورود به شهر پیشنهادهای غیرواقعی می دادند!

اولی که شراب خورده بود گفت: باید با شمشیر دروازه را پاره پاره کنیم و وارد شهر بشیم.

دومی که تریاک کشیده بود، گفت: باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه و نگهبانان دروازه  را باز کنند و ما وارد شهر بشیم.

سومی که حشیش کشیده بود و غرق در توهم بود، گفت: پیشنهادهای شما درست نیست! ما نمی تونیم در را شمشیر بزنیم نمی شکنه، تا صبح هم نمی تونیم صبر کنیم تا نگهبانان بازش کنند، پس ما باید خودمون رو آنقدر کوچیک کنیم تا از سوراخ کلید دروازه جا بشیم و اون طرف در بریم و وارد شهر بشیم... laugh

 

بابا خیلی خندید، بخصوص که من موقع تعریف کردن ادای حرف  زدن تریاکی ها رو در می آوردم. اونقدر که شونه هاش تکون می خورد عزیزم heartsmiley

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۵۶
عاشق بابا

آلزایمر بیماری زوال عقل است. احساسات یک بیمار آلزایمر، سر جاش می ماند و بخاطر بیماری هرقدر هم که پیشرفت کند، کاهش نمی یابد و از بین نمی رود. 

بنابراین، یک پرستار آلزایمر باید در تمام موقعیت ها با شناخت کامل از بیماری بیمارش، با او رفتار و گفتگو کند.

باید با درخواست های او همراهی کنیم و اصلاً نباید درخواست های او را انکار یا تکذیب یا تحمیق کنیم. بلکه باید همیشه او را تأیید و تشویق کنیم . همیشه باید با جنبه مثبت با او رفتار و گفتگو کنیم تا بیمار به آرامش برسد وگرنه اگر با انکار با او برخورد کنیم، نه تنها اعصاب خود را خرد و خسته کرده ایم، موجب شدیم که بی قراری و سر و صدای بیمار هم بیشتر شود.

در همین مورد خواب شبانه بابا اگر من به انکار درخواست بابا ادامه می دادم، وضع بشدّت وخیم می شد. امّا من با تأیید و همراهی با خواسته پدر در عرض کمتر از نیم ساعت او را به آرامش و خواب رساندم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۵۰
عاشق بابا

از سخت ترین کارهای یک پرستار بیمار آلزایمر، حمام کردن او هست.

دیروز به فاطمه پیام دادم که فردا بیا تا قبل ظهر با هم باباجان رو حمام ببریم.

مرتضی دامادمون هم به اکبر زنگ زده بود که بعدظهری باهم بیان بابا رو حموم ببرن.

امروز صبح اکبر پیام داد که ساعت 10 باغ آب دارم، مادر بیشتر ناهار درست کنه با زهرا میایم اونجا. نزدیک ظهر اومدن. من و بابا هم ناهارمون رو خوردیم بابا سوپ خوشمزه و من قیمه خوشمزه مادر نوش جون کردیم پر از گوشت.. برنجش هم خیلی عالی پخته بود.

بعد اکبر خیلی مصمّم اومد که بابا رو خودش تنهایی به حموم ببره بابا دراز کشیده بود و نمی خواست بلند شه. من به اکبر گفتم باید با صبوری و آرامش ببریمش وگرنه اجباری نمیشه. کم کم بلند شد نشست و بلافاصله اکبر گذاشتش روی ویلچر و رفتیم اتاق پایین.اکبر همون داخل اتاق لباسای بابا رو در آورد. من صندلی سوراخ دار قهوه ای رو پارچه بستم تا بابا تو حموم بتونه راحت جابجا بشه، چون باسنش کوچولو زخم داره، روی صندلی پلاستیکی پوست باسنش آسیب می بینه، رفتم داخل حموم صندلی رو از پشت سر نگه داشتم و اکبر زیر بغل بابا رو گرفت بلندش کرد و گذاشتش روی صندلی حموم. اکبر نمی خواست که من هم باشم، ولی بهش گفتم تو نمی تونی تنهایی. دستش رو حرکت میده، نمیزاره. نمیشه که یه آبی به تنش بزنی و درش بیاری که. باید خوب درست درمون شستشو بدیم و کیسه اش کنیم. قبول کرد. یعنی من خودم رو قبولاندم.

سرش رو صابون زدم و با تاس آب ریختم و اکبر دستش رو نگه داشت بعد گفت تو آرام آرام می شوری، خوب نیست خودش چند بار سرش رو صابون زد و مالید و من با طشت روی سرش آب گرم ریختم.

بعد کیسه کشیدم به دستاش شکمش پشتش پاهاش. اکبر لیفش رو کرد دیگه گفتم آبکشی کنیم و ببریمش بیرون. انقدر بابا سر و صدا کرد و تکاپو کرد روی دست راستش قرمز شده بود بس که فشار دیده بود. چند بار سرش رو به دیوار زد و خیلی اذیت کرد.

حوله صورتی آودم و سر و تنش رو خشک کردم. زیرپوشی که آورده بودم، تنگ بود، نخواستم موقع پوشیدنش اذیت بشه، سریع رفتم بدو بدو از اتاق بالا دوباره زیرپوش مشکیه رو آوردم که بازتر و راحت تره اونو تنش کردیم بعد پیراهن سفید. اکبر گذاشتش روی ویلچر و بردیمش تو هال. چایی براش آوردم نبات هم توش ریختم و با هم خوردیم.. بهش گفتم: باباجان عافیت باشه، ساعت آب گرم!

زیاد رو به  راه نبود و بسیار بی قرار. یادم اومد از موبایل صحبت های ضبط شده عمواکبر رو گذاشتم و گوش میداد آروم شد عزیزم.

اکبر دستت درد نکنه اومدی باباجانمو حموم کردیم.

بابا جان تر و تمیز شده مثل بلووووور. دسته گل

  

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۲۶
عاشق بابا

باباجان ساعت 4 صبح بیدار شده با صدای بلند و خیلی جدی می گفت: پول بده میخام برم سربازی!

چشمام باز کردم گفتم: باباجان بخواب خواب دیدی الان شبه هنوز زوده.

گفت: نه چی زوده! بلند شو پول بده میخام برم دیر شده.

فهمیدم که موضوع جدیه. بلند شدم رفتم تو آشپزخونه دست و صورتم رو شستم تا بیدار بشم. نشستم پیشش گفتم بابا جان، الان که شبه باید صبح روشن بشه بعد بری. الان تو جاده ماشین که نیست. همه خوابن تو با چی میخای بری؟ پیاده که نمی تونی.

گفت: با هرچی باشه میرم. برو پول بیار.

رفتم تو اتاق. مونده بودم چی بیارم بدم دستش. پول ممکنه تو دهنش کنه. نمیشد. تو کشو نایلون ماسک رو دیدم. برداشتم و بردم گذاشتم تو جیبش گفتم بیا اینم کیف پولت!

گفت: چقدر پول داره؟ گفتم: ده بیست هزار تومن گذاشتم.

 

گفت: بسه؟

گفتم: آره کرایه هزار تومن که بیشتر نیست. مواظب جیبت باش گم نکنی کیف پولتو.

پرسیدم: کجا میخای بری؟ پادگانتون کجاست؟ گفت: خیلی دوره. اون طرف خیرآباد. دیر شده باید برم. شلاق میزنن.

گفتم: نه خطایی نکردی که بزنن. تا ساعت 12 وقت داری بری.

بهم نگاه کرد و گفت باید از بابا و مادر هم خداحافظی کنم. مادر کجاست؟ گفتم: مادر خوابه. حسن اکبر حسین همه خوابیدن. صبح بشه بیدار بشن از همه شون خداحافظی کن بعداً برو. 

بعد باهاش روبوسی کرم تا آروم بشه.

گفت: خوبی بدی دیدین، ببخشین. گفتم: نه بابا تو خوبی. ما بدی کردیم ببخش.

گفت: الان تاریکه کجا برم؟ شبه دیگه راهو پیدا نمی کنم. گفتم: آره وقتی ماشینا در رفتن اونوقت برو.

گفت: اگه ندیدمت منو ببخش. گفتم: نه باباجان، تو ما رو ببخش. صبح بشه من خودم همراهت میام بعد برمی گردم.

گفت: نه باباجون، خیلی راه دوره. تو نمیخام بیای.

گفتم: باباجان اونجا سربازی می تونی با تفنگ تیر شلیک کنی؟ دشمنا رو بکشی؟ گفت آره یادمون میدن.

یادش انداختم که سربازی گرگان بوده زمان رضا خان خونه عمه بی بی جان می رفته. عمه کوکب اومده بوده ملاقاتیش و ...

کمی دیگه براش صحبت کردم و داستان قدیم سربازیشو گفتم. کم کم خوابش برد عزیزم.

 

 

 

                                  heartبخواب ای کودک نازم    نبینم داغ فرزندم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۰۷
عاشق بابا

چند ماهه که بخاطر درد شقاقش از بیرون آوردن بابا تو حیاط صرفنظر کرده بودم و ترجیح می دادم تو خونه باشه. ولی حالا این درد کمتر شده الحمدلله. به همین خاطر عقیده کردم نزدیک ظهر که هوا آفتابیه بابا رو ببرم تو حیاط هواخوری و آفتاب خوری. منتها چون بعد از صبحانه می خوابه، موقعیت مناسب پیش نمی اومد. تا امروز بعد از صرف چایی آقا اسدالله همسایه مون اومد گذاشتش روی ویلچر و بردیمش تو حیاط. الحمدلله ربّ العالمین آروم بود و بی قراری و سر و صدا نکرد. چون از قبل یک بشقاب انگور سیاه و عسکری دونه کرده بودم آماده تا رسید تو حیاط گذاشتم جلوش و مشت زد. smiley 

      

سرگرم بود و همش تو صندلی جابجا میشد می خواست بلند بشه سرپا بایسته ولی نتونست. داستان ضامن آهو امام رضا رو براش گذاشته بودم گوش میداد. بعد یک گلابی رو باهم دوتایی نوش جان کردیم..

بعد هم خسته جان شده بود. ویلچر رو رساندم دم ایوان. چهار زانو زد و می خواست بشینه رو موکت که مثل گوجه پخش شد. گذاشتم یکم دراز بکشه استراحت کنه. مادر رفت تو هال سفره پهن کرد تا تشویق بشه بیاد تو خونه.. صبورانه آوردمش و تافتون خوشمزه بهش دادم خورد. چون خیلی دوست داره. سوپ ناهارش هم آماده شده بود، ولی نمیشه بلافاصله بعد تافتون، سوپ.. تا ساعت 2 نیم صبر کردم و بعد سوپش رو دادم.

اینم از هواخوری آفتابی امروز باباجانم. کیف کرد. 🌻🌝☀️

الان هم داره حج خانه خدا می شنوه، میگه عمو محمدعلی دستی زد رفت مکه، کاشکا منم حج می رفتم! 🕋

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۲۷
عاشق بابا

  این عکس برای سال 74 هست، بابا و مادر به اتفاق زهرا اینا مشهد رفته بودن و اونجا تو کوچه پس کوچه های باریک اطراف حرم، بابا و مادر داشتن می رفتن سمت حرم که یهو یک گاری که دیگ بزرگ باقلا توش بوده، یهو از دست پسرنوجوان در میره و با کمر مادر برخورد می کنه و مادر می افته زمین و کمرش می شکنه.

بو بیمارستان مهر مشهد یه پروفسوری عملش می کنه و مادرجان با کمر گچ گرفته و خیلی رنجور بعد دو هفته اومد خونه.

چقدر گریه ناک بود وقتی من در رو باز کردم و چشمم به مادر افتاد.

 

مادر و پدر دو گوهر نایاب هستن. قدرشون رو بدونیم

 

 

 

 

 

 

بابا جان فقط می تونه دسته ویلچر جلوش رو بگیره و بایسته.. این روزها ایستادنش هم خیلی سخت شده تا آینده چه شود ..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بابا در حال وضو گرفتن برای قد قامت نماز

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یکی از آخرین بارهایی که باباجان عزیزم خودش با کمک واکر ایستاده بود و داشت راه می رفت.

فکر کنم سال 94 هست غروب من از پایگاه اومدم خونه، از دم در که وارد شدم، دیدم باباجان ایستاده داره خودش راه میره، انقدر ذوق زده شدم خوشحال شدم که داشتم پر در می آوردم. جیغ و تشویق.. زهرا اینا هم بودن و شاهد ماجرا.. زهرا همش می گفت بزار خودش بره، کمکش نکن. 

بابا جلو ایوان می نشست و دسته واکر می گرفت و همت می کرد، عقیده می کرد که بلند شه..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۵۴
عاشق بابا

شبهای تابستون 95 که اوایل سکته بابا بود، نمی تونست راحت بخوابه مدام ناله می کرد. من داستان های کربلا رو براش می گفتم که بابا خوب با اونا ارتباط برقرار می کرد و گوش میداد. داستان حضرت عباس و آب و علقمه حتی گریه می کردد عزیزم.

از حاج آقا فلاح کمک می گرفتم و ایشون توصیه می کردند به خوندن آیة الکرسی و دعای 14 و 15 صحیفه سجادیه درباره پدر و مادر و صبر بر مشکلات. بالای سر بابا دعا و قرآن می خوندم و از امامان کمک می خواستم بابا حالش خوب بشه.

از آقای دکتر میرچراغی هم کمک و راهنمایی زیاد گرفتم. خدا حفظشون کنه از همه این پزشکان مهربان و لسوز خیلی ممنونم.

همچنین آقای عظیما، دکتر کرد افشار متخصص طب سنتی رو معرفی کردن که یک راهنمایی کامل در رابطه با مراقبت از بیمار سکته تدابیر cva رو از سایتشون گرفتم که خیلی کمکم کرد. این نکته اش خیلی مهم بود و جلب توجهم کرد که گفته بود اوایل کسی که سکته کرده آب گوشت و غذاهای خیلی مقوی بهش ندید، بلکه فرنی و غذاهای شل و زود هضم. غذاهای جامد نخوره و .. من یادم اومد که شبی که سکته دوم بابا که ده روز بعد سکته اول رخ داد، اون روز مادر آب گوشت بهش داد. کسی که تازه دچار سکته شده فشارش رو می بره بالا و منجر به بروز مجدد سکته میشه..

حالا که بابا حالش خوبه، من آب گوشت و خیلی غذاهای دیگه رو بازم با کمی احتیاط  بهش میدم.

دور و بر ما چند تا از همسایه های مسن متأسفانه فوت شدن، روزی که فوت شدن، برای عرض تسلیت خونشون رفتیم، ازشون پرسیدم غذا چی بهشون دادین؟ گفتن آب گوشت یا سوپ گوشت... من حدس زدم که ممکنه به خاطر همین آب گوشت فشارشون بالا رفته و دچار سکته شدن. حالا به هر دلیل که بوده خداوند رحمت شون کنه. مرحوم حسین طاهری، مرحوم میرزا همسایه.. چقدر آدمای خوبی بودن خدا رحمتشون کنه. خیلی حیف شدن.

 

بابا و میرزا سال 96

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۰۰
عاشق بابا

بابا جانم صبح که چشماش باز کرد بیدار شد، گفت بیا انگور 🍇بخور ساک انگور آوردم. گفتم از کجا آوردی؟ گفت رفتم باغ عمو، باغ سیو (منطقه باغات سیاه آب=سیو)

گفتم عمو عباست؟ گفت: آره. با حاج حسن رفتیم. گفتم کیا بودن؟ گفت عباس، رحیم، حاج حسن. من به پررویی زدم یه ساک انگور جمع کردم. باغشون خیلی سرسبزه ماشاء الله. همه جا باغها الان لاشه، گوسفندها میرن می خورن. اونها باغشون انگور خوب داره.

(عمو عباس برادر باباقربون پدر باباجان بوده حدود 50 -60 سال پیش فوت شده. رحیم پسر عمو عباسش سال 62 در منطقه فکه شهید شد. خدا رحمتش کنه در ساخت خونه ما هم کمک کرده. حاج حسن هم کوچکترین پسر عمو عباس و تنها پسرعموی بابا که در قید حیات هست و گاهی به بابا سر می زنه)

باباجان از خانواده اش خیلی چیزها برام گفته ضبط کردم در آینده بیشتر ازش می نویسم.

 

بعد، وقت صبحونه مادر هم پیش ما اومد. وقتی خواب بابا رو براش گفتم، او هم گفت اتفاقاً منم دیشب خواب حاج علی رو دیدم. (حاج علی پسر بزرگ عمو عباس که خیلی قلدر بوده و همه ازش حرف شنوی داشتن مثل پدر سالار)

گفت منم خواب حاج علی رو دیدم. گفتم: چی خواب دیدی؟ تعریف کرد که: خواب دیدم حاج علی از سر کار آمد خیلی خسته بود. خدا بهش یه پسر داده بود که شیرخوار نوزاد بود. تو گهواره بود. پرسیدم: اسمشو چی گذاشتین عمو؟ گفت: عباس! (اسم پدر حاج علی) (در عالم واقع، حاج علی فقط یک دختر داشت. ناهید)

بعد مادر گفت اینها (پسرهای عمو عباس) هیچکدام اسم پدرشون رو برنداشتن. گفتم چرا عباس پسر حاج حسین. اون وقت یادش اومد.

 

امشب هم قبل خواب با بابا حرف می زدم، دلش می خواست امشب خواب باباقربون و ننه مرضیه رو ببینه. خدا کنه ببینه! 🙏

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۱۹
عاشق بابا

دیروز نزدیک ظهر با خواهرزادم حامد پسر فاطمه مون رفتیم مغازه آرد برنج مون تموم شده بود، آرد برنج بخرم برای فرنی بابا. اول رفتیم شرکت تعاونی بسته بود! بعد رفتیم مغازه لبنیاتی من 7 کیلو شیر خریدم. 2 کیلو برای فاطمه که یادش رفت ببره، 2 کیلو برای خودمون و 2 کیلو هم برای عصمت خانم همسایه مون. شیر گرون شده بود کیلو چهار تومن. شیر محلی.. تو ماشین که نشستم دست کردم جیبم دیدم موبایل نیست. تو کیف کوچیکم هم نبود.

گفتم بریم فروشگاه شهروند برای خرید آرد برنج. اونجا پرسیدم آردبرنج کیلو چند هست؟ خانمی گفت 13 تومن. من خیلی خوشحال شدم، چون دیروز از جایی قیمت گرفته بودم، گفتن کیلو 22 تومن! گفتم 4 کیلو بیارین. + 2 تا بیسکویت مادر برای باباجان.

آرد برنج ها رو تو دو تا کیسه نایلونی ریخت و حساب کرد. یکی یکی نایلون ها رو بردم تو ماشین. سر برگشت به حامد گفتم یه سر بریم مغازه لبنیاتی موبایلم نیست بپرسم حتما اونجا افتاده. ولی گفتن اینجا نیست. پیش خودم گفتم حتما از خونه نیاوردمش.

هی چی. رفتیم خونه، هرچی گشتیم نبود. همه جا.. مثل آدمای سرگردون شده بودم، بیشتر به خاطر بابا چون تو موبایل خیلی صدای ضبط شده داستان برای بابا گفتم که بابا به این داستان ها گوش میده و آرومه و من می تونم به کارهای خودم برسم. وگرنه اصلاً نمیشه هیچ کاری کرد و فقط باید پیشش بشینم.

پیش خودم گفتم حالا که موبایل تو خونه نیست، حتما وقتی از ماشین پیاده شدم از جیبم افتاده. رفتم تو خیابون گشتم نبود. دو بار سوره یس خوندم . مادر هم خیلی ناراحت بود. بابا می گفت غصه می خورم. ناراحتم نوار گم شده.. حالا میخای چکار کنی؟ گفتم اگه پیدا نشه، باید یکی دیگه بخریم. بابا برام می خری؟ گفت چقدر هست؟ گفتم یک میلیون بیشتر. گفت: دخترم نوکرتم برات می خرم..

ای پدر مهربون..! broken heart

صبح همش به یاد موبایل بودم، و بازم می گشتم. مبینا اومده بود پیشم. حدود ساعت 11 یک نفر با موتور اومد دم در خونه. مبینا گفت با تو کار دارن. رفتم گفت: شما موبایل گم کردین؟ گفتم: بله! از دیروزه خیلی ناراحتیم. شما پیدا کردین؟ گفت: نشانه هاش؟ گفتم: موبایل سامسونگ مشکی.. از جیب شلوارش داشت درمی آورد که دیگه داشتم پر در می آوردم. گفت: همینه؟ گفتم به له! خدا خیرت بده ... از دستش گرفتم و مادر هم سر رسید خیلی ازش تشکر کرد و گفت خدا پدرت بیامرزه.   

اومدم پیش بابا با شادی وصف ناپذیر به بابا گفتم: موبایلمو آوردن. موبایلکم پیدا شد. بابا که از صبح تا اون وقت نخندیده بودم، همین که شنید خنده زیبایی کرد عزیزم.. smiley

گفت: مشتلق هم بهش دادین؟ گفتم: عه! نه از بس خوشحال شدم یادم رفت مشتلق بهش بدم. حالا بعدظهر میرم براشون جعبه شیرینی می گیرم می برم.

بله، عکس باباجان باعث شد موبایلم پیدا بشه.. ممنونم ازت بابای گلم 🌺

 

مُشتُلُق: مژدگانی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۳۲
عاشق بابا