من و باباجانم

روزگار خوش من و باباجانم

روزگار خوش من و باباجانم

۶ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

از سخت ترین کارهای یک پرستار بیمار آلزایمر، حمام کردن او هست.

دیروز به فاطمه پیام دادم که فردا بیا تا قبل ظهر با هم باباجان رو حمام ببریم.

مرتضی دامادمون هم به اکبر زنگ زده بود که بعدظهری باهم بیان بابا رو حموم ببرن.

امروز صبح اکبر پیام داد که ساعت 10 باغ آب دارم، مادر بیشتر ناهار درست کنه با زهرا میایم اونجا. نزدیک ظهر اومدن. من و بابا هم ناهارمون رو خوردیم بابا سوپ خوشمزه و من قیمه خوشمزه مادر نوش جون کردیم پر از گوشت.. برنجش هم خیلی عالی پخته بود.

بعد اکبر خیلی مصمّم اومد که بابا رو خودش تنهایی به حموم ببره بابا دراز کشیده بود و نمی خواست بلند شه. من به اکبر گفتم باید با صبوری و آرامش ببریمش وگرنه اجباری نمیشه. کم کم بلند شد نشست و بلافاصله اکبر گذاشتش روی ویلچر و رفتیم اتاق پایین.اکبر همون داخل اتاق لباسای بابا رو در آورد. من صندلی سوراخ دار قهوه ای رو پارچه بستم تا بابا تو حموم بتونه راحت جابجا بشه، چون باسنش کوچولو زخم داره، روی صندلی پلاستیکی پوست باسنش آسیب می بینه، رفتم داخل حموم صندلی رو از پشت سر نگه داشتم و اکبر زیر بغل بابا رو گرفت بلندش کرد و گذاشتش روی صندلی حموم. اکبر نمی خواست که من هم باشم، ولی بهش گفتم تو نمی تونی تنهایی. دستش رو حرکت میده، نمیزاره. نمیشه که یه آبی به تنش بزنی و درش بیاری که. باید خوب درست درمون شستشو بدیم و کیسه اش کنیم. قبول کرد. یعنی من خودم رو قبولاندم.

سرش رو صابون زدم و با تاس آب ریختم و اکبر دستش رو نگه داشت بعد گفت تو آرام آرام می شوری، خوب نیست خودش چند بار سرش رو صابون زد و مالید و من با طشت روی سرش آب گرم ریختم.

بعد کیسه کشیدم به دستاش شکمش پشتش پاهاش. اکبر لیفش رو کرد دیگه گفتم آبکشی کنیم و ببریمش بیرون. انقدر بابا سر و صدا کرد و تکاپو کرد روی دست راستش قرمز شده بود بس که فشار دیده بود. چند بار سرش رو به دیوار زد و خیلی اذیت کرد.

حوله صورتی آودم و سر و تنش رو خشک کردم. زیرپوشی که آورده بودم، تنگ بود، نخواستم موقع پوشیدنش اذیت بشه، سریع رفتم بدو بدو از اتاق بالا دوباره زیرپوش مشکیه رو آوردم که بازتر و راحت تره اونو تنش کردیم بعد پیراهن سفید. اکبر گذاشتش روی ویلچر و بردیمش تو هال. چایی براش آوردم نبات هم توش ریختم و با هم خوردیم.. بهش گفتم: باباجان عافیت باشه، ساعت آب گرم!

زیاد رو به  راه نبود و بسیار بی قرار. یادم اومد از موبایل صحبت های ضبط شده عمواکبر رو گذاشتم و گوش میداد آروم شد عزیزم.

اکبر دستت درد نکنه اومدی باباجانمو حموم کردیم.

بابا جان تر و تمیز شده مثل بلووووور. دسته گل

  

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۲۶
عاشق بابا

چند ماهه که بخاطر درد شقاقش از بیرون آوردن بابا تو حیاط صرفنظر کرده بودم و ترجیح می دادم تو خونه باشه. ولی حالا این درد کمتر شده الحمدلله. به همین خاطر عقیده کردم نزدیک ظهر که هوا آفتابیه بابا رو ببرم تو حیاط هواخوری و آفتاب خوری. منتها چون بعد از صبحانه می خوابه، موقعیت مناسب پیش نمی اومد. تا امروز بعد از صرف چایی آقا اسدالله همسایه مون اومد گذاشتش روی ویلچر و بردیمش تو حیاط. الحمدلله ربّ العالمین آروم بود و بی قراری و سر و صدا نکرد. چون از قبل یک بشقاب انگور سیاه و عسکری دونه کرده بودم آماده تا رسید تو حیاط گذاشتم جلوش و مشت زد. smiley 

      

سرگرم بود و همش تو صندلی جابجا میشد می خواست بلند بشه سرپا بایسته ولی نتونست. داستان ضامن آهو امام رضا رو براش گذاشته بودم گوش میداد. بعد یک گلابی رو باهم دوتایی نوش جان کردیم..

بعد هم خسته جان شده بود. ویلچر رو رساندم دم ایوان. چهار زانو زد و می خواست بشینه رو موکت که مثل گوجه پخش شد. گذاشتم یکم دراز بکشه استراحت کنه. مادر رفت تو هال سفره پهن کرد تا تشویق بشه بیاد تو خونه.. صبورانه آوردمش و تافتون خوشمزه بهش دادم خورد. چون خیلی دوست داره. سوپ ناهارش هم آماده شده بود، ولی نمیشه بلافاصله بعد تافتون، سوپ.. تا ساعت 2 نیم صبر کردم و بعد سوپش رو دادم.

اینم از هواخوری آفتابی امروز باباجانم. کیف کرد. 🌻🌝☀️

الان هم داره حج خانه خدا می شنوه، میگه عمو محمدعلی دستی زد رفت مکه، کاشکا منم حج می رفتم! 🕋

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۲۷
عاشق بابا

دیروز نزدیک ظهر با خواهرزادم حامد پسر فاطمه مون رفتیم مغازه آرد برنج مون تموم شده بود، آرد برنج بخرم برای فرنی بابا. اول رفتیم شرکت تعاونی بسته بود! بعد رفتیم مغازه لبنیاتی من 7 کیلو شیر خریدم. 2 کیلو برای فاطمه که یادش رفت ببره، 2 کیلو برای خودمون و 2 کیلو هم برای عصمت خانم همسایه مون. شیر گرون شده بود کیلو چهار تومن. شیر محلی.. تو ماشین که نشستم دست کردم جیبم دیدم موبایل نیست. تو کیف کوچیکم هم نبود.

گفتم بریم فروشگاه شهروند برای خرید آرد برنج. اونجا پرسیدم آردبرنج کیلو چند هست؟ خانمی گفت 13 تومن. من خیلی خوشحال شدم، چون دیروز از جایی قیمت گرفته بودم، گفتن کیلو 22 تومن! گفتم 4 کیلو بیارین. + 2 تا بیسکویت مادر برای باباجان.

آرد برنج ها رو تو دو تا کیسه نایلونی ریخت و حساب کرد. یکی یکی نایلون ها رو بردم تو ماشین. سر برگشت به حامد گفتم یه سر بریم مغازه لبنیاتی موبایلم نیست بپرسم حتما اونجا افتاده. ولی گفتن اینجا نیست. پیش خودم گفتم حتما از خونه نیاوردمش.

هی چی. رفتیم خونه، هرچی گشتیم نبود. همه جا.. مثل آدمای سرگردون شده بودم، بیشتر به خاطر بابا چون تو موبایل خیلی صدای ضبط شده داستان برای بابا گفتم که بابا به این داستان ها گوش میده و آرومه و من می تونم به کارهای خودم برسم. وگرنه اصلاً نمیشه هیچ کاری کرد و فقط باید پیشش بشینم.

پیش خودم گفتم حالا که موبایل تو خونه نیست، حتما وقتی از ماشین پیاده شدم از جیبم افتاده. رفتم تو خیابون گشتم نبود. دو بار سوره یس خوندم . مادر هم خیلی ناراحت بود. بابا می گفت غصه می خورم. ناراحتم نوار گم شده.. حالا میخای چکار کنی؟ گفتم اگه پیدا نشه، باید یکی دیگه بخریم. بابا برام می خری؟ گفت چقدر هست؟ گفتم یک میلیون بیشتر. گفت: دخترم نوکرتم برات می خرم..

ای پدر مهربون..! broken heart

صبح همش به یاد موبایل بودم، و بازم می گشتم. مبینا اومده بود پیشم. حدود ساعت 11 یک نفر با موتور اومد دم در خونه. مبینا گفت با تو کار دارن. رفتم گفت: شما موبایل گم کردین؟ گفتم: بله! از دیروزه خیلی ناراحتیم. شما پیدا کردین؟ گفت: نشانه هاش؟ گفتم: موبایل سامسونگ مشکی.. از جیب شلوارش داشت درمی آورد که دیگه داشتم پر در می آوردم. گفت: همینه؟ گفتم به له! خدا خیرت بده ... از دستش گرفتم و مادر هم سر رسید خیلی ازش تشکر کرد و گفت خدا پدرت بیامرزه.   

اومدم پیش بابا با شادی وصف ناپذیر به بابا گفتم: موبایلمو آوردن. موبایلکم پیدا شد. بابا که از صبح تا اون وقت نخندیده بودم، همین که شنید خنده زیبایی کرد عزیزم.. smiley

گفت: مشتلق هم بهش دادین؟ گفتم: عه! نه از بس خوشحال شدم یادم رفت مشتلق بهش بدم. حالا بعدظهر میرم براشون جعبه شیرینی می گیرم می برم.

بله، عکس باباجان باعث شد موبایلم پیدا بشه.. ممنونم ازت بابای گلم 🌺

 

مُشتُلُق: مژدگانی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۳۲
عاشق بابا

ظهری داشتم تو آشپزخونه استکان می شستم که یکدفعه شنیدم انگار چیزی محکم به در توری هال خورد، با شتاب رفتم طرف در هال، دیدم یه گنجشک بخت برگشته خودشو زده به در توری فلزی و زمین افتاده بود. خم شدم و همین که تو دستم گرفتمش یهو پر زد و خودشو زد به گوشه دیوار ایوان سعی می کرد بالا بره که یکدفعه گربه مثل تیری که از تفنگ رها بشه، پرید رو گنجشک و اونو به دهنش گرفت و سریع رفت رو دیوار گنجشکک رو بخوره .. sparrow جیغ کشیدم مادر اومد بیرون هی می گفت چی شده.. بابا همینطور.. آروم آروم بهشون گفتم چی شد

اووه خیلی دمغ شدم نتونستم جون گنجشک رو بخورم از بس این حادثه سریع و در عرض چند ثانیه رخ داد.

الحمدلله این روزها اوضاع خونه ما که معمولا پر اتفاق هست، خیلی داره با ریتم آهنگ آرومی می گذره.. (البته حادثه کوچیک امروز رو منها می کنیم!)smiley

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۵۱
عاشق بابا

پریروز که فاطمه اینا اومده بودن، پگ پانسمان قبلی با دفترچه بیمه بابا رو بهش دادم که به اکبر بده او بره بیمارستان بهار پگ جدید بگیره و بعد درمانگاه بیمه بره لیست قرصایی که نوشته بودم، رو هم بگیره بیاره... کارهارو انجام داده بود و ساعت نه شب آورد..

دیروز صبح به آقای ترکی پرستار بیمارستان خاتم که از طرف دفتر آستان قدس رضوی خادمیار هست، بهش پیام دادم که نوبت تعویض سوند بابا هست لطفن تشریف بیارین.

ولی بعد ظهر و عصر هوا شدیدا ناخوش احوال شده بود و بارون و تگرگ ول نمی کرد. باز بهش زنگ زدم که نیاد بزاره برای فردا. گفت فردا صبح یعنی امروز ساعت 8 و نیم میاد. گفتم باشه.

دو مرتبه اخیر رو خودم دارم با نظارت آقای ترکی سوندش رو تعویض می کنم.. باید خودم به مهارت کافی برسم تا وقت ضرورت که گاهی پیش میاد سوندش گیر می کنه، و دسترسی فوری به کاربلد ندارم، خودم بتونم انجامش بدم و بابا رو از درد شدید نجات بدم.

 

حالا امروز از ساعت 5 بلند شدم و وسایل تعویض سوند رو آماده کردم تا وقتی آقای ترکی بیاد..

                                                

امروز بابا تا ساعت 8 صبح خوابید و من حتی فرصت کردم غیر از وسایل صبحانه، سوپ جوش رو هم بار بزارم متشکل از جو و گندم بلغور برنج لپه سبزی هویج سیر پیاز گوجه گوشت و پای مرغ .. دیگه حسین رفته بود سر کار و نبود که بزارش روی صندلی... همونطور نشسته صبحونه نون پنیر گوجه بیشتر بهش دادم و قرصش با فرنی.. یکدفعه یادم از آقای ترکی اومد که قرار بود هشت و نیم بیاد... که تا ساعت 9 نیم هم خبری ازش نشد. بابا بعد صبحونه تا طرفای ظهر می خوابه درد داشت و به سختی خوابش برد. همین که چشماش رو هم رفت دیدم صدای مصطفی خواهرزادم و فاطمه عروس جدیدمون میاد سریع رفتم تو ایوان دیدم آقای ترکی هم اومده و مصطفی بهش میگه بفرمایین... آقای ترکی اومد مصطفی و خانومش سلام کردن و رفتن پایین پیش مادر..

من به بهانه اینکه چایی بخوریم، بابا رو سرحالش آوردم... ایندفعه بابا خیلی اذیت کرد و به هر سختی بود سوندش رو تعویض کردیم. به آقای ترکی وبلاگم رو نشون دادم می گفت بنویس درّ و گوهرهای حاجی رو..!

 

                                                

بعدش مصطفی اومد و بابارو صندلی گذاشتش و مادر رو سر مزار برد و برش گرداند. بابا به زور دو باری پاشد ایستاد.. این حداقل حرکت کردنش هست.. سرپا ایستادن با کمک دسته ویلچر جلوش. که همینم سختشه. پایینش آوردم و تا 10 نیم 11 بابا خواب بود و برای چایی  بیدار شد.. بعد میوه بهش انگور و هلو دادم .. یادم رفت خودم هیچی میوه نخوردم. سوپ تا 2 نیم درست نشد و طول کشید تا کاملا جا بیفته.. تو ظرف سوپش کمی روغن زیتون ریختم آوردم قاشق قاشق بدستش دادم و خورد آخراش با نون می دادم.

بعد دیگه بابا تا غروب همش داستان موبایلی حضرت یوسف رو که کامل براش تعریف کرده بود و یکساعت دقیقا طول کشیده بود، گوش می داد و کاملاً آروم بود و دنبال می کرد و با داستان ارتباط برقرار می کرد. مرتب می گفت: آخر پدر پسر همو پیدا کردن؟

مادر خمیر درست کرده بود که تافتون یا فطیر درست کنیم. مادر خمیر گذاشت قشنگ وربیاد به اصطلاح پوک بشه. رفتم بهش کمک کردم. مادر خمیرها رو گلوله کوچیک می کرد و من باز می کردم و سیخ می زدم. مادر قدیما وقتی هنوز دیسک کمر نگرفته بود سی چهل سال پیش، نونوایی می کرد تو خونه، حالا با این تنور گازی دوباره یاد کارهای قدیمش می افته و آی کیف می کنه و لذت می بره.. صدیقه زن اوستا محمد موسی هم اومد شعله گاز تنور رو زیاد کرده بود دیدم فطیرا اونایی که کلفت تر بوده، خوب مغزپخت نشده.

               

بعد قسمت خروج مختار رو هم دیدم و هنوز بابا سرگرم گوش دادن به داستان یوسف بود.. خیلی خوشش میاد.

علی پسر مجید عمو محمدعلی که الهی خدا خیر دنیا رو آخرت بهش بده، اومد و پرده هال رو نصب کرد خیلی زحمت کشید و در حال کار به صدای موبایل هم گوش میداد. بهش گفتم اگه این موبایل نباشه من اصلا نمیتونم بابا رو آرومش کنم از صدتا قرص هالوپریدول و ریسپریدون و چمیدونم چی بهتره.. اینقدر آروم میشه و خیلی هم که درد داشته باشه، بازم با گوش دادن به داستان سرگرم میشه و تو عالم خودشه..

              

طرفای غروب به مادر گفتم بیاد پیش بابا تا من برم مغازه چای و شکر قهوه ای و قند قهوه ای خریدم پاقدمم خیر بود و من که می خواستم برم یه مشتری دیگه هم برای زهرا دادالله همسایه هم اومد داشتن سر قیمت وسایل سخن پردازی می کردن که من زود حساب کردم و در رفتم. برگشتم نشستم به تماشای امپراطور بادها همون جومونگ ... این قسمت پدر و پسر به هم رسیدن... مثل یوسف و یعقوب

ساعت 8 نصف قرص سی لاکس با فرنی نشاسته بهش دادم و شام هردومون سوپ خوردیم. تقریبا 9 نیم خوابش برد...
 

                            heartبخواب ای کودک نازم    نبینم داغ فرزندم heart

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۳۱
عاشق بابا

دیشب نزاشت نه خودش بخابه نه من.. نصف شب نمی دونم خواب دیده بود چی بود صدبار گفت اکبر کی رفته؟ پول داره؟ کی میاد؟ گفتم اکبر کجا رفته؟ گفت سربازی دیگه... (حالا داداشم اکبر الان 55 سالشه smiley)

منم هربار که سؤال می کرد بهش می گفتم مادر 5 هزار تومن به اکبر پول داد الان اکبر رفته خوابیده تا فردا صبح بره پادگان شاهرود خودشو معرفی کنه باز میاد... هنوز نمیخان نگهش دارن... فعلا بخوابیم که بقیه بیدار نشن...

 

از صبح یعنی از قبل ساعت 6 من هی یک ربع به یک ربع بیدار می شدم با صدای بابا جان که صلوات می فرستاد، و می گفت صب شده بلند شیم من با صدای خعلی خواب آلوده بهش می گفتم نه هنوز زوده بخابیم.. و باز می گرفت می خوابید بالاخره 6 ربع بلند شدم به سختی چون نتونسته بودم بخابم.. بد خوابی از بی خوابی هم بدتره ها..

 

بالاخره به هر سختی بود یک لحظه که بابا می خواست کلاهش رو بکشه رو سرش، من مثل برق بلند شدم که منو نبینه، بگیره بخابه... بلند شدم و رفتم تو آشپزخانه زیر کتری روشن کردم و آبش ریختم یواش یواش... سپس تو اتاق مادر پایین رفتم مادر رو تختش خوابیده بود یواش رو پتوش زدم و بیدار شد. نماز صبحم سریع خوندم و برگشتم بابا بیدار و نیمه خواب بود من همش با صدای خواب آلود که فکر کنه من خوابم، بهش می گفتم هنوز زوده بخاب... تا بتونم ابتدا وسایل صبونه رو آماده کنم، بعدش بابا بلند بشه، چون اگه بلند بشه دیگه نمیزاره من کاری کنم.. آشپزخونه فرنی آرد برنج زردچوبه و سبوس و زیره و شکر قهره ای باباجانم رو درست کردم و آب تو آفتابه ریختم و شیشه ادرار و مایع دستشویی رو گذاشتم تو طشت آماده، بعد چادر مخصوص زیر طشت و دو تا حوله صورتی برای خشک کردن دست و روش و اون یکی حوله آبی مخصوص وقت صبحونش برای روپاش رو آوردم و گذاشتم کنارش، دیدم خوابش عمیقه گفتم کیسه ادرارش سنگین شده، ادرارش تخلیه کنم خدا رو شکر بیدار نشد... پتوها رو انداختم تو اتاق نشیمن تا بعدا سر فرصت تاشون کنم.

 

                                                

کم کم بقیه وسایل صبحانه رو از تو یخچال درآوردم و تخم مرغ هم آپ پزیدم.. کتری جوش اومد چای بهشت ریختم تو قوری که تهش یه ذره ای اندکی سوراخ شده یه ذره اندکی چایی می ریزه از زیرش تو استکان .. چایی رو دم کردم... چای بهشت مون مخلوط خلال سیب و گلابی و بهارنارنج و هل و ... خشک شده هست.. چون من بخاطر قلبم نمی تونم چایی معمولی بنوشم.... بعد که دم کشید سه تا چایی ریختم تو استکانها و موبایلو برداشتم به آقای ترکی پیام فرستادم که برای تعویض سوند بابا تشریف بیارن (می خواستم به عنوان پیام برنامه ریزی شده باشه تا ساعت 9-10 ارسال بشه، ولی ارسال شد دیگه) رفتم تو اتاق نشیمن تلویزیون روشن کردم امپراطور بادها ببینم.. در اتاقو بستم تا ذکره ای صدا بیرون نره.. حالا ساعت 7 بیست دقیقه بود... خواب بابا امروز طولانی شد آره دیگه کسی که خاب شب نکنه، صبحش کسله و خواب داره...

                                             

 

هنوز چند دقیقه از فیلم نگذشته بود و من هنوز نصف چایی ام تو نلبکی مونده بود که ... بله حاج آقای عزیز ما بیدار شد و صدام زد... تلویزیون خاموش کردم(الان وقتیه که باید کلّ حواسم و تمرکزم برای بابا باشه).. خوشحال شدم که بالاخره بیدار شد... چون از دیشب تا الان چیزی نخورده و بخاطر قندش ممکنه سطح قند خون باباجان افت کنه، پس باید صب زود چایی و صبحونه شو بخوره عزیزم...
هیچی دیگه.. اول جانماز سبزش رو که از مادر شهید مدافع حرم سعید علیزاده هدیه گرفته بودم، همیشه با اون نماز می خونه، جلوش گذاشتم تا تیمم کنه نماز صبحشو بخونه.. همیشه بابا با یه اعتقاد راسخی میگه: «نماز صبح مال حضرت علیه»

وسایل که همه آماده بود و  بابا دیگه معطل نمی شد، طشت و آفتابه رو آوردم فقط دست چپشو آورد آب ریختم و با مایع دستشویی شستم و بعد روشو آب ریختم تو دستش شست... دست راستش هیچی... امروز بی نصیب موند از آب و شسته شدن.. این دست کمی شله بخاطر سکته چند سال پیشش.. 

بعد حسین اومد گذاشتش رو صندلی و من ویلچر رو گذاشتم جلوش..

                                                     

سینی چایی رو گذاشتم تو صندلی ویلچر جلو باباجان و قندش دادم و چایی ریختم تو نلبکی دادم دستش تا بخوره مشغول بشه، دو تا بالش قوی گذاشتم پشت چرخای ویلچر تا اگه هل بده ویلچر عقب نره، میز کوچیکه رو آوردم سطل و نایلون پارچه ها رو آماده آوردم، حتمن امروز دستشویی میکنه(سه چهار روزه دستشویی نکرده) چون دیشب یه قرص کامل سی لاکس بهش دادم، همینطور هم شد اتفاقاً... همین که یک استکان چایی رو خورد، خواست بلند بشه، زیر بال (بغل) شو گرفتم سرپاش کردم و خوشبختانه همین بار اول دستشوییش اومد و بازم خوشبختانه تو پاچه شلوارش ریخت و پتوی زیر پاش هیچی کثیف نشد.. بهش گفتم بابا دستشویی اومد؟ با اطمینان محکم گفت: آره blush

دست زدم به شلوارش دیدم به له ... اومده خدا رو شکر... 

سریع دستکش نایلونی پوشیدم و ویلچر رو عقب کشیدم طشت رو کمی آب گرم کردم آوردم خوشبختانه همکاری کرد شلوارشو پایین کشیدم پاهاشو با پارچه و آب گرم تمیز کردم. بازم خدا رو شکر امروز آروم بود با اینکه روسری نداشتم و جلو پاش خم شده بودم، موهام رو نکشید و به سرم نزد... بیشتر وقت ها در این زمان کف پاشو بوس می کنم عزیز جانم. بهترین لحظات زندگی من وقتیه که دستشویی باباجان رو تمیز می کنم(چون می دونم ادامه حیات بابا بستگی به این داره که بتونه دستشوییش رو بکنه، چون تحرک نداره، و اندکی زخم شقاق هم داره، مشکل هست). 

دوباره ویلچر رو جلو آوردم و بالشها رو گذاشتم پشت چرخاش.. باباجان بلند کردم تا پشتش رو هم تمیز کنم. الحمدلله برپا بلند شد عزیزم تمیزش کردم.. دو سه تا زخم کوچولو تو باسنش ایجاد شده روی همش روغن زیتون مالیدم .. قشنگ تمیزش کردم و شلوار تمیز آوردم پاش کردم و بالا کشیدم و تموووووم

بعد ازش پرسیم باباجان میخای بری پایین روی زمین صبحونه بخوریم اگه راحت تری؟ گفت بله رو زمین بریم.. ویلچر رو عقب زدم و بردم سر جاش پشت دیوار اپن آشپزخونه..  بالشو گرفتم و نشاندمش زمین ولی افتاد دراز کشیده.. بالش گذاشتم زیر سرش کمی که استراحت کرد و به حال اومد راستش کردم و تصمیم گرفتم صبحونه نون و حلوا ارده بهش بدم که شکمش زیاد شل نشه و بقیه روز راحت باشه.. کمی هم نون و فرنی خورد و سر آخر قرص خون و نصف قرص قند گذاشتم تو قاشق و با فرنی بهش دادم. قاشق رو برعکس کرد و با زبانش کل قاشق رو غسل داد angel

                                      

مادرجان امروز میخاد بره خونه خواهرم فاطمه اومد شناسنامه من و کارت ملیم رو گرفت برد تا با فاطمه برن بهزیستی برام حق پرستاری بگیرن تحت پوشش بشم ... مادر خودش دوست داره از این کارها برای کمک به من بکنه.. مانعش نشدم... ولی خودم اینکه خیلی دلم بخاد اینجوری، نه..

بابا جان رو کمی لالایی براش خوندم اینقدر خسته و خواب آلود بود که زودی خوابش برد.. روزایی که دستشویی می کنه خیلی بی حال و خستس... میزارم راحت بخابه... ولی بیست دقیقه یکبار بیدار میشه می شینه و باز میخابه... مواظبش هستم

 

حالا بابا خوابه و منم رفتم شلوارش و پارچه زیر صندلیش که کثیف شده بود، رو پای شیر حیاط شستم و انداختم رو طناب... و برگشتم تو آشپزخونه، کتری داغه و من منتظر تا ده و نیم بشه بابا بیدار بشه چاییش بدم گلم

لالا لالا گلم لالالا عزیزم جان من لالا

گل من بلبلم لالا لالایی کن باباجانم

عزیزم جان من لالا فداش بشم الهی من

 

..

لالا لالا گل پونه پلنگ در کوه می ناله

پلنگ خوب خوش ناله نه بز هشته نه بزغاله

(این لالایی رو منور پیرزن همسایه خوند و من نوشتم)

بابا اون روزا همیشه وقتی منور می اومد خونمون خوش طبعی می کرد و به منور می گفت زنم میشی؟ منور هم با زبون لهجه طرودی جواب می داد: نه پیرمرد، ما همسایه ایم. نامُحرُمیم.  باز بابا می گفت: خب محرم میشیم میریم محضرخانه ساغری صیغه می کنیم. منور می گفت: من مهریه هم میخام باید نصف حقوقتو به من بدی.. بابا می گفت: ترشت می کنه!!! wink

آی می خندیدیم از این حرفاشون laugh

                                         

                                         


 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۹ ، ۰۹:۵۳
عاشق بابا